موضوع: "مهدویت"

مهم ترین قاعده ظهور

 

? زنى به خدمت امام صادق علیه السّلام رسید و عرض کرد، پسرى دارم که مدتى است به سفر رفته و سفرش طولانى شده و من مشتاق دیدارش هستم شما دعا کنید برگردد.

امام علیه السّلام فرمود: صبر کن! زن چند روزى صبر کرد و بار دوم به حضور امام علیه السّلام رسید. دوباره همان تقاضا را مطرح کرد. امام علیه السّلام باز هم او را دعوت به صبر کردند. چند روز گذشت. آن زن براى بار سوم خدمت امام علیه السّلام رسید و عرضه داشت سفرش طولانى شده و من نگران او هستم.

آن حضرت فرمود: مگر تو را به صبر دعوت نکردم؟
عرض کرد: چقدر صبر کنم؟ دیگر صبری برایم نمانده!

حضرت فرمودند: به خانه برگرد، که فرزندت را خواهی دید. آن زن به خانه بازگشت و دید فرزندش از سفر بازگشته. زن با خوشحالى به خدمت امام علیه السّلام رفت و عرض کرد: آیا پس از پیغمبر باز هم وحى نازل مى شود؟

فرمود وحى نازل نمىشود اما پیامبر فرمود: هر گاه صبر انسان تمام شود ،‌ نوبت فرج مى شود و چون تو اظهار بى قرارى کردى، فهمیدم که خدا فرج تو را با رسیدن فرزندت مى رساند.

? جاءَتِ امْرَأَةٌ إِلَى الصَّادِقِ ع فَقَالَتْ یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ إِنَّ ابْنِی سَافَرَ عَنِّی وَ قَدْ طَالَتْ غَیْبَتُهُ وَ قَدِ اشْتَدَّ شَوْقِی إِلَیْهِ فَادْعُ اللَّهَ لِی فَقَالَ لَهَا عَلَیْکِ بِالصَّبْرِ فَمَضَتْ وَ أَخَذَتْ صَبْراً وَ اسْتَعْمَلَتْهُ ثُمَّ جَاءَتْ بَعْدَ ذَلِکَ فَشَکَتْ إِلَیْهِ فَقَالَ لَهَا عَلَیْکِ بِالصَّبْرِ فَاسْتَعْمَلَتْهُ ثُمَّ جَاءَتْ بَعْدَ ذَلِکَ فَشَکَتْ إِلَیْهِ طُولَ غَیْبَةِ ابْنِهَا فَقَالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَکِ عَلَیْکِ بِالصَّبْرِ فَقَالَتْ یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ کَمِ الصَّبْرُ فَوَ اللَّهِ لَقَدْ فَنِیَ الصَّبْرُ فَقَالَ ارْجِعِی إِلَى مَنْزِلِکِ تَجِدِی وَلَدَکِ قَدْ قَدِمَ مِنْ سَفَرِهِ فَمَضَتْ فَوَجَدَتْهُ قَدْ قَدِمَ مِنْ سَفَرِهِ فَأَتَتْ إِلَیْهِ فَقَالَتْ یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ أَ وَحْیٌ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ قَالَ لَا وَ لَکِنَّهُ قَدْ قَالَ عِنْدَ فَنَاءِ الصَّبْرِ یَأْتِی الْفَرَجُ فَلَمَّا قُلْتِ قَدْ فَنِی الصَّبْرُ عَرَفْتُ أَنَّ اللَّهَ قَدْ فَرَّجَ عَنْکِ بِقُدُومِ وَلَدِکِ.

? إرشاد القلوب إلى الصواب (للدیلمی)، ج1، ص: 150 ؛ وسائل الشیعة، ج15، ص: 264

? فرج ، دو گونه است: فرج شخصی و فرج عمومی. هر فرجی نیز وابسته به بی تابی و انقطاع است. اگر فرد به این بی قراری رسد ،‌با فرج شخصی قرارش می دهند و اگر جامعه قرار ملاقات می خواهد ، باید از صف انتظار بیرون زند و مصرانه در بکوبد.

تا وقتی چشم به دست این رییس خارجی و آن مدیر داخلی داریم ، تاب بازی کودکانه داریم. باید بی تاب شد ، بی تاب . این مهم ترین قاعده ظهور است.

«شعر امام زمان»


 

مجنون شدم که راهی صحرا کنی مرا
گاهی غبار جاده ی لیلا، کنی مرا
کوچک همیشه دور ز لطف بزرگ نیست
قطره شدم که راهی دریا کنی مرا
پیش طبیب آمده‌ام، درد می‌کشم
شاید قرار نیست مداوا کنی مرا
من آمدم که این گره ها وا شود همین!
اصلا بنا نبود ز سر وا کنی مرا
حالا که فکر آخرتم را نمی­کنم


حق می­دهم که بنده دنیا کنی مرا
من، سالهاست میوه ی خوبی نداده‌ام
وقتش نیامده که شکوفا کنی مرا
آقا برای تو نه ! برای خودم بد است
هر هفته در گناه، تماشا کنی مرا
من گم شدم ؛ تو آینه‌ای گم نمی‌شوی
وقتش شده بیائی و پیدا کنی مرا
این بار با نگاه کریمانه‌ات ببین
شاید غلام خانه زهرا کنی مرا
*علی اکبر لطیفیان*

... فردا



می آیی از راهی به استقبال فردا

این جاده را بسپار دستِ آل فردا

گردد فلک حتّی بلا گردان ظلمت

چشمی نمی گیرد سراغ از حال فردا

خفّاش غفلت در سیاهی می زند چرخ

شاید نشاند زخم ها بر بال فردا

کو برق شمشیری؟ طلوع شب ستیزی؟

آید، بتابد نور در تمثال فردا

هرچند این شب ها شکیباتر زِ یلداست

خطّ فلق را دیده ام در فال فردا

دست بهار آتش زند اسفندها را

می آیی از راهی به استقبال فردا

فرم نظرخواهی

سفید است

دلیل آفتاب



جهانی بی تو، جهان رفتن است.

روزگار بی تو، روزگار ذوب شدن است؛ روزگار فریاد، روزگار سکوت.

بی تو، جهانمان یکسره ابری ست و درختان دلمان، پاییزی. بی تو، در گردونه ملال آور خویش اسیریم.

بی تو، دردی نمایان تر از درد غریبی و بی کسی نیست.

سینه هامان از عطش انتظار، لبریز است. ای تنها فرصت هستی! من از قاف بند آرزوهایم، آمدنت را به انتظار نشسته ام.

روزها در پی هم درگذرند.

روزها نیز بی قرار لحظه موعودند؛ ای کاش جهان مشتاقمان را با عطر مسیحایی نَفَسَت لبریز می کردی!

در روزگار مرگ انسانیّت، دلمان را به زمزمه ندبه گره زده و آمدنت را به دعا می نشینیم. کجاست آن که رایحه دل انگیزش، هر صبح جمعه، جان های مشتاق را مدهوش حضور سبزش می کند؟

کجاست آن که گلدسته های هستی، شب و روز، آواز رسیدنش را زمزمه می کنند؟

کجاست آن ماه نمونه؟

کجاست آن سبزپوش صبح آدینه

ای یوسف زهرا!

بیا که جهان، دلتنگ روزهای با تو بودن است.

بیا و دست های عاطفه را بی دریغ، بر سر بی پناهمان بِکش.

مهدی جان!

بیا، بیا که خورشید، چشم به آمدن تو دوخته است.

آقا جان!

پروانه دلمان، با یاد تو بال و پر می زند؛ به امید روزی که از دامن نرگس، گل محمدی شکوفا شود و صبح بهشتی خدا از راه برسد.

جمعه که فرا می رسد، دلتنگی، بی تابمان می کند و چشم به آسمان کعبه می دوزیم و گوش به آوای قاصدک که آمدنت را مژده دهد.

ای دلیل آفتاب!

بیا که جانمان مشتاق طلوع خورشید است.

«اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ»

کجاست مرد آسمان؟



آسمان بعد از ظهر و روزمرگی کسالت بار شهر…

کجاست مرد جاودانه خورشید؟ کجاست همسایه آسمان ها و هم خانه ملکوت؟

کجاست فرزند گریه های غریبانه نخلستان؟ کجاست فرزند نیلوفر کبود علی و صاحب عزای عرش؟

کجاست دست های نوازشگر مردی که طراوت رفته را به نرگس های پژمرده شهر بازگرداند؟

دیری است اسب های سپید بر دروازه های شهر، در انتظار رسیدن چابک سوارشان چشم به افق دوخته اند.

همه کودکان شهر قصه مردی را می خوانند که اگر بیاید تمام چوپان های دروغگو می میرند و آدم های فداکار سرزمینشان دوباره زنده می شوند. آخر قصه هنوز نرسیده است. اما سیاهی ها و نامردمی ها صحنه به صحنه تکرار می شود. فصل چندم قصه، این سرگذشت را به تصویر خواهد کشید؟

آسمان نم نمک لب به شِکوه گشوده است، شِکوه های عاشقانه از پشت یک سکوت شکوهمند، قطره قطره گلایه بر سر نرگس ها می بارد اما زبان نرگس ها به گلایه آشنا نیست؛ که نرگس، فرزند زمستان است و همزاد صبر و سکوت! مژده آمدنش را فرشتگان هفت آسمان داده اند.

آسمان بعد از ظهر و روزمرگی کسالت بار عابران. خمیازه های شهری می گذارد.

تنهاترین مرد آسمان، کجاست؟