اززبان باران..
قطره قطره ی وجودم را می نشانم بر درختی سترو
و بلند قامت که برای سپاس از وجودم رقص کنان هو هو
کنان مرا جذب تک تک وجودش می کند . می کشاند مرا
تا به انتهای خودو یگانگی مطلق ما………….
می نشانم یاخته هایم را به دامان لطیف غنچه ها
/ نیلوفران / شب بو ها…………..
انگاه که کودکان پر امید و بازیگوش را می نگرم می دوم
به سوی شان تا که سهمی داشته باشم در بزم شان.
و با شوری کودکانه با نغمه ای مرا می خوانند:
باز باران با ترانه با گهر های
فراوان می خورد بر بام خانه …………..
در ان سو همراهی می کنم پرندگانی که بال ها را گشوده
و در نسیم ناب زندگی اوج لذت رادر می یابند و تن بی انتهای
اسمان را لمس می کنند و هر چه بیش تر محو می شوند
وخود را در اسمان نمناک تطهیر می کنند.
و اگر قدری بیش تر با من هم قدم شوی مردمانی را
می بینی که برای لحظه ای هر چند کوتاه غم و اندوه
را به گوشه ای سپرده و از شور و شوقی که من
از این همه زیبایی دارم جرعه ای می نوشند.
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط عابدی در 1397/02/23 ساعت 09:18:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |