موضوعات: "بدون موضوع" یا "نکات ناب روان شناسی" یا "درمحضر بزرگان"

کمي از مادر آقا بخوانيد


اصل نام مادر امام زمان نرجس مي باشد . نرجس دختر يشوعا، پسر قيصر روم است و مادر او از نوادگان شمعون و فرزند كليسا و انجيل . نام هاي ديگر اين بانو، ريحانه، سوسن، صيقل(يا صقيل)،خمط ونسيم و … است . كه بنا بر روايات چون باردار به نگين ولايت، حضرت ولي عصر (عج) بود او را صيقل ناميده اند . تركيب ديگر صقيل، صقليه مي باشد كه در لغت صقيله را نام جزيره اي در جنوب غربي ايتاليا مي دانند . يا شايد نام صقيل يا صيقل به علت انتساب نرجس به حوالي اين مكان جغرافياي باشد . در مجمع البحرين نيز نام مكاني ذكر شده كه تا حدودي به اين نام شباهت دارد .خمط نام ديگر ايشان است كه در وفيات الاعيان آمده است و در كتب لغت اين واژه بدبو و خوشبو معنا شده است كه كاملا دو معني متضاد است . در مفردات نيز مي خوانيم خمط گياه بي خار است . ساير نامهاي اين بزرگوار نيز معناي خاص خود را دارند كه در روايات ائمه اطهار اشاره شده است .

تقدیم به مردی که پیشانی اش مشرق آفتاب بهاری بود

تقدیم به مردی که پیشانی اش مشرق آفتاب بهاری بود)
در فصل سرد غربت و در قطبی ترین شب تاریخ،

آن گاه که افسون گران بورژوا و چماق داران شکم باره هوا دار تاج و تخت، در لجن زار شب نشینی های شیطانی خود، غرق بودند…،

آنگاه که روشن فکران غرب زده «هُرهُری مذهب» به پز فُکُل و کراوات می رسیدند و هنرمندان بی رگ و مرفهین بی دردِ «کافه تریا»، آیه یأس نشخوار می کردند…،

آنگاه که یکی از عقل می لافید و یکی طامات می بافید…،

و آنگاه که سیاست، بی دیانت بود و دیانت، بی سیاست، منادی بر دار بود و آزادی در بند. استقلال در غل بود و عدالت در زنجیر. سلاح، راکد بود و فساد، رایج. ظالم بر تخت بود و مظلوم، بدبخت. مؤمن، ذلیل بود و فاسق، عزیز. یزید، عربده« هل من مزید» می زد و حسینj، بانگ «هل من ناصر».

و آنگاه که حرامیان، هم شریک دزد بودند و هم رفیق قافله، سنگ، بسته بود و سگ، یله!

و گله، بی شبان و گرگ ها حریص!

بناگاه، نهیب مردی برخاست که مهیب هزار زلزله داشت؛ غریو مردی که کینه تمام مغضوبین و مستکبرین در سینه اش بود؛ و خشم بر همه نفرین شدگان زمین در مشتش.

مردی که خروش بیداری اش، خواب رنگین همه خواب آلودگان را آشفته ساخت و همینه نهیبش، نوعروسان پرده نشین را از حجله برون آورد!

مردی که برق نگاهش، بارقه امید در دل همه ناامیدان افکند و رعد صدایش، پشت همه دشمنان خدا را لرزاند.

مردی که در کوچه باغ حجره سبزش، هزار هزار چلچله، بهار را فریاد می زد.

فریادگری از قبیله داد و بیدارگری از اقالیم قبله.

مردی از تبار پابرهنگان و سرداری از سلاله سربداران.

مردی از عشیره خورشید و سفیری از تبار توحید.

مردی از نبیره ابراهیمj؛ مردی از آل محمدi؛ مردی از سلاله علیj و زهراh؛ مردی که خاکش با شبنم عشق، گل شده بود و خونش با خون حسینj عجین.

مردی از روح خدا! مردی خمینی! خمینی و «ما ادراک ما الخمینی»؟!

و من و تو چه دانیم که خمینی کیست؟!

خمینی، آخرین آیت کبری بود در غیبت کبری!

خمینی، جلوه ای از بقیة الله بود، که چون ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد و دل رمیدگان جهان را انیس و مونس شد.

خمینی، مردی بود از سرزمین های سبز خدا.

مردی که از باغ های سرخ شهادت می آمد و عطر لاله در بر داشت و شور عاشورا در سر.

مردی که داغ هزار لاله بر دل و درد هزار ساله در دل داشت.

مردی که پیشانی اش، مشرق آفتاب بهاری بود و بوی خدا از ردایش جاری.

مردی که نرگس آفتابش، همواره نگران دشت شقایق ها بود و پنجره قلبش، همیشه به سمت بنفشه زاران، باز.

باشد که تا آخرین نفس، تا آخرین نفر و تا رسیدن به سرمنزل مقصود، به پیش تازیم و لحظه ای برای وصول به غایت آمال او، درنگ ننماییم و خود را در رزمی بی امان، علیه کفر و نفاق، در رکاب سوار سپید حضرت بقیة الله الاعظم بسم الله الرحمن الرحیم آماده سازیم.

همان موعود سبزی که در رجعت سرخش، تردیدی نیست.

همان موعودی که هسته هستی و میوه آفرینش است.

همان مهری که فروغ دل انبیا و نور چشم اوصیا و غایت آمال همه مشتاقان است.

همان بهاری که لاله ها به احترام او برخاسته اند.

همان که نرگس ها نگران مقدمش و شایق ها آیینه افروز رخسار اویند.

همان دلبری که صد قافله دل همراه اوست.

همان نگاری که آتش اشتیاقش، از پس خاکستر این همه سال، هنوز گل می کند.

آن ابر مرد شکست ناپذیری که مفاتیح غیب در دست اوست و جنود آسمان و زمین با اوست.

مردی سترگ؛ مردی شگفت!

مردی که «مثل هیچ کس نیست»!

مردی که فیض روح القدس، علم آدمj، ید بیضا و عصای موسیj، انگشتری سلیمانj، حُسن یوسفj، صبر ایوبj، دم مسیحj، لطافت محمدیk، ذوالفقار علیj و عصمت زهراh با اوست.

مردی که خدا با اوست!

به خدا سوگند، بهشت در نسیم صلواتش سبز می شود و دوزخ از شبنم عشقش سرد می گردد.

اینک، آن آفتاب در سایه سار غیبت، شاهد اعمال و نگران رفتار ماست.

مبادمان یک لحظه از چشم او بیفتیم.

مباد آن آئینه دار خدا را مکّدر کنیم که زندگی بر ما سیاه خواهد شد.

خواهد آمد و انتقام همه لاله های سرخ پرپر را از بادهای خزانی خواهد گرفت.

خواهد آمد و بر دل سوختگان، مرهم خواهد گذارد.

خواهد آمد و آهوان رمیده را ضمانت خواهد کرد و گرگ های دریده را خجل خواهد ساخت.

خواهد آمد و واژه ظلم و ستم را از فرهنگ ها پاک خواهد کرد.

خواهد آمد و در دولت کریمه سبزش، قاموس عدالت و قسط را برای همه، یکسان معنی خواهد کرد.

خواهد آمد، با رایت آفتاب بر دوش، و آن را بر بلندترین قلل کرامت و بزرگواری به اهتراز در خواهد آورد!

خواهد آمد و چشم ما را به جمال خود، و زمین را به نور الهی، روشن خواهد ساخت!

خواهد آمد و به اتفاق حسن و ملاحت بی نظیر خود جهان را خواهد گرفت.

او خواهد آمد و در این وعده، کمترین تردیدی نیست؛ چرا که خدایش وعده داد: «و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض و نجعلهم ائمة و نجعلهم الوارثین».

شیطان با این 5 نفر مشکل دارد


امام صادق(ع)در مورد این دست افراد که شیطان را پیشوای خود قرار نمی دهند می فرمایند:

قال إبليس: خمسة (أشياء) ليس لي فيهن حيلة وسائر الناس في قبضتي …

ابليس گفت: پنج نفر هستند که هيچ چاره اي براي آنها ندارم اما ديگر مردمان در مشت من هستند:

1. هر که با نيت درست به خدا پناه برد و در همه کارهايش به او تکيه کند.

2.کسي که شب و روز بسيار تسبيح خدا گويد.

3.کسي که براي برادر مؤمنش آن پسندد که براي خود مي پسندد.

سرگذشت یک قطره باران...

قطره‌ی بارانی به همراه هزاران هزار قطره‌ی دیگر از آسمان به زمین فرود آمد. قطره خوشحال بود. فکر می‌کرد زمین نیز همانند آسمان مکانی امن برای اوست. هیجان‌زده بود چون تا به حال به زمین نیامده بود و فقط تعریف‌های خورشید را از آن شنیده بود. قطره ابتدا نمی‌خواست به زمین بیاید اما خورشید به او گفت که حضورش برای زمین لازم است و اگر او و برادرانش نباشند زمین از بین می‌رود. خورشید به او قول داد که روزی او را به آسمان بازگرداند. سرانجام قطره از آسمان جدا شد و خود را به دست باد و جاذبه سپرد و به زمینی که هیچ‌گاه آن را ندیده بود، فرود آمد.

ابتدا نفهمید که چه اتفاقی افتاد. وقتی به خود آمد دید وسط یک خیابان شلوغ است و چیزی که به نظرش _ با توجه به تعریف‌های دیگر قطره‌ها ماشین بود_ به سرعت به او نزدیک می‌شود.

قطره وحشت کرد. چیزی نمانده بود که ماشین از روی او رد شود. سعی کرد از آن‌جا بگریزد اما نمی‌توانست از جای خود تکان بخورد.

ماشین به طرف او آمد و بدون توجه به قطره، از رویش رد شد.

قطره به هوا پرتاب شد و بر روی لباس یک زن چتر به دست فرود آمد. نفس راحتی کشید و نیم‌ثانیه آرامش پیدا کرد. زن با عصبانیت چیزی را رو به راننده‌ی ماشین فریاد زد و با دستش، قطره را از روی لباسش تکاند.

قطره دوباره در آسمان به پرواز در آمد و روی محل عبور عابر پیاده،‌فرود آمد. باران بند آمده بود و رفتگری در حال جارو‌ زدن خیابان بود. رفتگر جاروی خود را بر سر قطره کوبید و او را به داخل جوی آبی که کنار خیابان بود پرتاب کرد. قطره خود را به دست جو سپرد تا هرجا که می‌خواست، او را با خودش ببرد. قطره روزهای زیادی را در جو سپری کرد و هیچ‌گاه سعی نکرد از آن خارج شود. چرا که می‌دانست این جوی کثیف، امن‌تر از زمین آدم‌هاست. جوی از زمین‌های زیادی عبور کرد و قطره جاهای زیادی را دید. سردی و گرمی روزگار را چشید و در آن جوی بزرگ شد. گذر روزگار را به چشم خود می‌دید و همچنان منتظر بود تا به خانه‌ی اصلی خود یعنی آسمان بازگردد.

سرانجام جوی به مقصد خود رسید و در آن‌جا سرازیر شد. قطره به همراه جوی وارد فاضلاب شد. اما آن‌جا مقصد قطره نبود. قطره باید به جایی می‌رفت که خورشید او را ببیند و به خانه بازگرداند.

قطره دیگر آن قطره‌ی زلال و تمیز ِ باران نبود. او تفاوت زیادی کرده بود و روزهای زیادی را گذرانده بود. ظاهر او به کلی با ظاهر اولیه‌اش تفاوت داشت. با همه‌ی این‌ها هدفش تغییر نکرده بود و او همچنان به فکر رفتن به خانه بود.

فاضلاب سرد و کثیف بود و به هیچ‌وجه مناسب قطره‌ی باران نبود. قطره با خود فکر کرد که چرا برادرانش فقط از خوبی‌های زمین به او گفتند و هیچ وقت از بدی‌هایش دم نزدند. اگر او می‌دانست که سفر به زمین این خطرات را دارد هیچ‌گاه آسمان را ترک نمی‌گفت. دوست داشت گریه کند اما توانایی انجام این کار را نداشت چرا که اشک هم‌نژاد خودش بود.

روزها و سال‌ها گذشتند و قطره همچنان در آن فاضلاب اسیر بود و به آسمان فکر می‌کرد. تا این‌که روزی قطره در نهایت تعجب متوجه شد که آب فاضلاب در حال حرکت است.

چند روز گذشت و فاضلاب همچنان به سمت مقصدی ناشناخته حرکت می‌کرد. قطره خوشحال بود که بعد از سال‌ها سکون، به حرکت در آمده است.

بالاخره بعد از یک هفته فاضلاب به مقصدش که دریایی عظیم بود رسید و در آن سرازیر شد. قطره به آسمان نگاه کرد و بعد از سال‌ها خورشید را دید. خورشیدی که می‌توانست او را بازگرداند. قطره در دریا غوطه‌ور شد و دوباره شبیه به همان قطره‌ی تمیز و زیبا شد. رو به خورشید لبخند زد و منتظر ماند تا او را ببرد.

ناگهان صدایی در گوشش پیچید. به سمت صدا نگاه کرد و کشتی بزرگی را دید که به آرامی به سمت قطره می‌آمد.

قطره در دلش دعا کرد که خورشید او را زودتر ببرد تا این‌بار کشتی به او آسیبی نرساند.

مدتی بعد قطره در راهِ رفتن به سوی آسمان بود. اما این‌بار به شکلی دیگر. گرچه به شکل گاز در آمده بود اما هدفش را فراموش نکرده بود. او به سمت آسمان که خانه‌ی اصلیش بود رفت. به جایی که روزی همه‌ی ما می‌رویم… جایی که خانه‌ی اصلیمان است…

پایان

پی‌نوشت: سعی کردم قطره رو به انسان تشبیه کنم. نمی‌دونم درست منظورمو رسوندم یا نه.

پی پی‌نوشت: این یکی خیلی مزخرف شد. دیشب نوشتمش و می‌خواستم ثبت موقتش کنم که دقیقا وقتی ارسالش کردم برق رفت. کپیشو هم نداشتم. انقدر اعصابم خورد شد که می‌خواستم کیبورد رو خورد کنم. بعد امروز با بی میلی نشستم دوباره نوشتمش. واسه همین خیلی خوب نشد.

اززبان باران..

قطره قطره ی وجودم را می نشانم بر درختی سترو 

و بلند قامت که برای سپاس از وجودم رقص کنان هو هو

کنان مرا جذب تک تک وجودش می کند . می کشاند مرا

تا به انتهای خودو یگانگی مطلق ما………….

می نشانم یاخته هایم را به دامان لطیف غنچه ها

/ نیلوفران / شب بو ها…………..

انگاه که کودکان پر امید و بازیگوش را می نگرم می دوم

به سوی شان تا که سهمی داشته باشم در بزم شان.

و با شوری کودکانه با نغمه ای مرا می خوانند:

باز باران     با ترانه     با گهر های 

فراوان     می خورد     بر بام     خانه     …………..

در ان سو همراهی می کنم پرندگانی که بال ها را گشوده

و در نسیم ناب زندگی اوج لذت رادر می یابند و تن بی انتهای

اسمان را لمس می کنند و هر چه بیش تر محو می شوند

وخود را در اسمان نمناک تطهیر می کنند.

و اگر قدری بیش تر با من هم قدم شوی مردمانی را

می بینی که برای لحظه ای هر چند کوتاه غم و اندوه

را به گوشه ای سپرده و از شور و شوقی که من

از این همه زیبایی دارم جرعه ای می نوشند.    

 
مداحی های محرم