... فردا



می آیی از راهی به استقبال فردا

این جاده را بسپار دستِ آل فردا

گردد فلک حتّی بلا گردان ظلمت

چشمی نمی گیرد سراغ از حال فردا

خفّاش غفلت در سیاهی می زند چرخ

شاید نشاند زخم ها بر بال فردا

کو برق شمشیری؟ طلوع شب ستیزی؟

آید، بتابد نور در تمثال فردا

هرچند این شب ها شکیباتر زِ یلداست

خطّ فلق را دیده ام در فال فردا

دست بهار آتش زند اسفندها را

می آیی از راهی به استقبال فردا

فرم نظرخواهی

سفید است

دلیل آفتاب



جهانی بی تو، جهان رفتن است.

روزگار بی تو، روزگار ذوب شدن است؛ روزگار فریاد، روزگار سکوت.

بی تو، جهانمان یکسره ابری ست و درختان دلمان، پاییزی. بی تو، در گردونه ملال آور خویش اسیریم.

بی تو، دردی نمایان تر از درد غریبی و بی کسی نیست.

سینه هامان از عطش انتظار، لبریز است. ای تنها فرصت هستی! من از قاف بند آرزوهایم، آمدنت را به انتظار نشسته ام.

روزها در پی هم درگذرند.

روزها نیز بی قرار لحظه موعودند؛ ای کاش جهان مشتاقمان را با عطر مسیحایی نَفَسَت لبریز می کردی!

در روزگار مرگ انسانیّت، دلمان را به زمزمه ندبه گره زده و آمدنت را به دعا می نشینیم. کجاست آن که رایحه دل انگیزش، هر صبح جمعه، جان های مشتاق را مدهوش حضور سبزش می کند؟

کجاست آن که گلدسته های هستی، شب و روز، آواز رسیدنش را زمزمه می کنند؟

کجاست آن ماه نمونه؟

کجاست آن سبزپوش صبح آدینه

ای یوسف زهرا!

بیا که جهان، دلتنگ روزهای با تو بودن است.

بیا و دست های عاطفه را بی دریغ، بر سر بی پناهمان بِکش.

مهدی جان!

بیا، بیا که خورشید، چشم به آمدن تو دوخته است.

آقا جان!

پروانه دلمان، با یاد تو بال و پر می زند؛ به امید روزی که از دامن نرگس، گل محمدی شکوفا شود و صبح بهشتی خدا از راه برسد.

جمعه که فرا می رسد، دلتنگی، بی تابمان می کند و چشم به آسمان کعبه می دوزیم و گوش به آوای قاصدک که آمدنت را مژده دهد.

ای دلیل آفتاب!

بیا که جانمان مشتاق طلوع خورشید است.

«اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ»

کجاست مرد آسمان؟



آسمان بعد از ظهر و روزمرگی کسالت بار شهر…

کجاست مرد جاودانه خورشید؟ کجاست همسایه آسمان ها و هم خانه ملکوت؟

کجاست فرزند گریه های غریبانه نخلستان؟ کجاست فرزند نیلوفر کبود علی و صاحب عزای عرش؟

کجاست دست های نوازشگر مردی که طراوت رفته را به نرگس های پژمرده شهر بازگرداند؟

دیری است اسب های سپید بر دروازه های شهر، در انتظار رسیدن چابک سوارشان چشم به افق دوخته اند.

همه کودکان شهر قصه مردی را می خوانند که اگر بیاید تمام چوپان های دروغگو می میرند و آدم های فداکار سرزمینشان دوباره زنده می شوند. آخر قصه هنوز نرسیده است. اما سیاهی ها و نامردمی ها صحنه به صحنه تکرار می شود. فصل چندم قصه، این سرگذشت را به تصویر خواهد کشید؟

آسمان نم نمک لب به شِکوه گشوده است، شِکوه های عاشقانه از پشت یک سکوت شکوهمند، قطره قطره گلایه بر سر نرگس ها می بارد اما زبان نرگس ها به گلایه آشنا نیست؛ که نرگس، فرزند زمستان است و همزاد صبر و سکوت! مژده آمدنش را فرشتگان هفت آسمان داده اند.

آسمان بعد از ظهر و روزمرگی کسالت بار عابران. خمیازه های شهری می گذارد.

تنهاترین مرد آسمان، کجاست؟

داغ ننگ تجاوز......



به پیش می آید؛ با تانک ها و هواپیماها و مسلسل هایش.

به آنها می نازد و فکر می کند که کسی جلودارش نیست. در حالی که از شادی به رقص درآمده است، تانک هایش را به جلو می راند.

قول داده است که مصاحبه بعدی اش را در تهران انجام دهد و حالا به تنها چیزی که فکر نمی کند، شکست است.

به پیش می آید و می پندارد جوانان و شیرمردان، خفته اند و یا شاید برای خود، حقی قائل است؟ حقی که پیش از او، صدها تن دیگر برای خود قائل شده اند و هر بار، تکه ای از این خاک را برای خود برده اند و حالا شاید به طمع «ترکمان چای» یا «گلستان» دیگری جلو می آید!

به پیش می آید و به ناگاه، از میان کوچه های خاکی خرمشهر، کناره های سرسبز کارون و رمل های تفتیده هویزه، هزاران نفر برمی خیزد و سینه هایشان را سپر می کنند.

لبخند متجاوز بر لبانش خشک می شود و تانک هایش در باتلاق خشم دلاوران فرو می رود.

متجاوز دیگر نمی رقصد، دیگر قصد ندارد که در تهران مصاحبه کند یا خلق عرب را آزاد کند؛ کاخ آرزوهایش فرو ریخته است.

وجب به وجب، به عقب می رود، محاصره آبادان شکسته می شود؛ خرمشهر و کوچه های از خون سیرابش، آزاد می شوند؛ هویزه که با خاک یکسان شده است، از میان خرابه ها سر برمی آورد و پیکر «علم الهدی» را تقدیم می کند؛ قصر شیرین، شیرینی آغوش وطن را می چشد و اروند، تن های زخمی و پاره پاره را غسل می دهد. متجاوز به عقب نمی رود، رانده می شود.

متجاوز دوباره می خندد.

کیست که او را به تجاوز متهم کند؟

کدام مرجع بین المللی جرات می کند که نام او را به عنوان قاتل نخل ها و انسان ها، در دفتر تاریخ ثبت کند؟

حامیان متجاوز هم می خندند. چه کسی آنها را به جرم قتل عام دختران سوسنگرد، پسران هویزه و کودکان مدرسه راهنمایی پیرانشهر، محاکمه خواهد کرد؟

دژخیم متجاوز، تا کی قهقهه خواهد زد؟ این سوالی است که کودکان یتیم و زنان بی شوهر، تکه های خاکی که زیر پوتین های او لگدمال شده اند و خون هایی که به زمین ریخته اند، می پرسند.

و بعد، خنده بر لبان متجاوز خشک می شود.

فرشته عدالت، گریبان او را می گیرد و بر پیشانی اش، داغ ننگ تجاوز را می کوبد و بار میلیون ها شهید و مجروح را بر دوشش می گذارد؛ باری که تا ابد با خود حمل خواهد کرد.

عبادت احرار



اِنَّ قَوْما عَبدوا اللّه َ رَغْبةً فتِلْکَ عبادَةُ التُجّارر و انّ قوما عَبَدواللّه َ، رَهْبَةً فتلکَ عبادةُ العبید و انّ قوما عبدواللّه شُکْرا فتلکَ عبادةُ الاحرار؛ همانا گروهی خدای را به انگیزه پاداش می پرستند، این عبادت تجارت پیشگان است؛ گروهی او را از ترس می پرستند، این عبادت برده صفتان است و گروهی او را برای سپاسگزاری می پرستند، این عبادت آزادگان است.»

آزادگان، قیدهای تعلق دنیا و آخرت از دست و پای جسم و جانشان پاره شده و به بال های آسمان پیمای زهد و تقوی، راه معرفت الهی می پیمایند، تن به خواهش های مادی نفرسوده و جان از لذت های اخروی پالوده اند، که جمال دلدار دیده و آرزوی وصال یار در سینه دارند:

نی از تو حیات جاودان می خواهم
نی عیش و تنعم جهان می خواهم
نی کام دل و راحت جان می خواهم
هر چیز رضای توست آن می خواهم
علی علیه السلام را که دنیا را سه طلاقه کرده و بالاترین منصب آن یعنی خلافت و حکومت را به عطسه بزی برتری نمی دهد، با تجارت تاجران و سود و زیان آخرت چه کار؟

علی علیه السلام را که خود سرور آزادگان است و گردن از بند طاعت جن و انس آزاد ساخته و از دنیا به نان خشک و خرما بسنده کرد و دسترنج خود از کندن قنات باغ های کوفه، را با یتیمان و مستمندان تقسیم می کند، با عبادت عبیدان و بندگان چه کار؟!

علی علیه السلام ، خزانه دار کائنات را با نعمت و لذت ناپایدار چه کار؟! «ما لِعَلیٍّ و لِنَعیمٍ یَفْنی و لِذَّةٍ لا تَبْقی؟!»

وقتی خود در عطش عشق الهی، جان شَرحه شرحه از فراق بر دست می گیرد و می فرماید: «الهی ما عَبَدْتُکَ خوفا مِنْ نارِکَ و لا طَمعا فی جنّتِکَ بَلْ وَجَدتُکَ اهْلاً للعبادَةِ فَعبْدتُکَ؛ پروردگارا! من تو را به خاطر بیم از کیفرت یا طمع در بهشتت پرستش نکرده ام؛ من تو را بدان جهت پرستیده ام که شایسته پرستش یافته ام.

روز محشر عاشقان را با قیامت کار نیست
کار عاشق جز تماشای وصال یار نیست
مولای متقیان، علی علیه السلام ، عاشق عبادت پروردگاری بود که شایسته پرستش و ستایش است؛ عبادتی که دنیا به خود ندیده و در قلب و خاطر کائنات نگنجیده است. فرشتگانِ همیشه تسبیح گوی الهی، غبطه خور یلداهای عبادت علی بودند و نخلستان های دنیا، محو نجواهای پریشانی و شیدایی مولا.

امن و اشتیاقش در سایه سار بهشتی طاعت حق و آرامشش در وصال معبود بود که هم آرزوی شهادت می نمود و هم می فرمود: «پروردگارا! تو از هر انیسی برای دوستانت انیس تری و از همه آن ها که به تو اعتماد دارند، برای کارگزاری، کارگزارتری… اگر تنهایی سبب وحشتشان گردد، یاد تو مونسشان است و اگر سختی ها بر آنان فرو ریزد، به تو پناه می برند.»

و پیامبر چه نیکو این اسطوره عشق و عبادت، علم و تقوی و معرفت الهی را ستوده و فرموده است که:

«هرکه خواهد علم آدم، عبادت نوح و خلّت ابراهیم، سطوت موسی و زهد عیسی علیه السلام را ببیند، به علی بن ابی طالب نظر کند.»

علی ای همای رحمت! تو چه آیتی خدا را
که به ما سوا فکندی همه سایه هما را
دل اگر خداشناسی، همه در رخ علی بین
به علی شناختم من به خدا قسم خدا را
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحیّرم چه نامم شه ملک لا فتی را