یک مثال زیبا در پاسخ این سوال: اگر خدا هست چرا این همه نابسامانی هست؟
داستان ما داستان آن کسی است که رفت سلمانی سر خود را اصلاح کند در همین فاصله صحبت شد آن آرایشگر به آن آقا گفت آقا ببین من خدا را قبول ندارم بیخود هم شما خودتان را خسته نکنید ،
گفت چطور شما خدا را قبول ندارید ؟
گفت اگر خدایی هست و این خدایی هم که شما می گویید از پدر و مادر مهربان تر است کافی است از مغازه من بیرون بروید این همه بچه یتیم ، این همه زن بیوه ، این همه آدم فقیرو بدبخت ،اینهمه آدم مریض و ناتوان وجود دارد . ما اگر پدرو مادر اینها بودیم دلمان می امد یک روز بچه های خود را به این صورت نگاه داریم ؟ چرا خدا کاری نمی کند؟
این آقای مشتری چیزی نگفت سر او اصلاح شد پول آن را داد و رفت دو دقیقه دیگر برگشت گفت آقای آرایشگر به نظر من در این شهر اصلا هیچ آرایشگری وجود ندارد ،
گفت آقا چرا این حرف را می زنید هوا و گرما اثرش را گذاشته است مرد حسابی من تازه تو را اصلاح کردم
گفت نخیر بی خود حرف نزن هیچ آرایشگری در این شهر وجود ندارد اگر وجود دارد آن طرف خیابان آن آقا را ببین سرش را آورد بیرون گفت کدام آقا ؟
گفت همان آقا چرا آنقدر پژمرده است آنقدر ژولیده است و سبیل و موهای او بلند است چرا آرایش شده و اصلاح شده نیست؟
گفت عزیز من گفتم مثل اینکه گرما اثر گذاشته روی جنابعالی ، این آقا باید به ما مراجعه کند تا ما او را اصلاح کنیم .
گفت آقا خدا است ما باید به دستورات او مراجعه کنیم تا مشکلات بر طرف شود تا مراجعه نکنیم اوضاع همین است.
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط عابدی در 1395/09/23 ساعت 09:09:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
1397/03/07 @ 12:24:00 ب.ظ
یا لیتنا کنا معک [عضو]
سلام مطلب جالبی بود.
موفق باشید.
1395/09/24 @ 08:44:19 ب.ظ
رحیمی [عضو]
بر باد داده عاشقی خاکسترم را
وقتی تو را دیدم زدم قیدِ سرم را
ایل و تبارم کشته ی ایل و تبارت
نذر ِ تو کردم والدین و همسرم را
با بُردنِ نام ِ تو من معراج رفتم
فطرس شدم دادی به من بال و پرم را
باید برای عاشقی تَرکِ قرن کرد
من آمدم اینجا ببینم دلبرم را
کویِ تو را جارو زدم با اشک و مژگان
از من نگیر این دیده یِ رُفتگرم را
گریه نشانِ قلبِ پاک و صاف باشد
از دست دادم مدتی چشم ِ ترم را
غار ِ حرا یعنی همان گوشه نشینی
باید کمی خلوت کنم دور و برم را
***
پرسید که مُزد ِ رسالت را چه خواهی؟
گفتی نگه دار احترام ِ دخترم را
گفتی که این خانه همان عرش برین است
گفتی فقط حیدر امیرالمؤمنین است…
رضا قربانی
1395/09/23 @ 07:23:56 ب.ظ
دهسنگی [عضو]
باعــــرض ســــلام وخســــته نباشید خدمت شما دوســــت عــــزیز
مطلبتون مثل همیشه فــــــــــوق العــــاده بود
منتظر مطالب بعــــدیتون میمونم
خوشحــــــال میشم اگه به وبلاگ ماهم ســــر بزنید
یا حــــــق…
1395/09/23 @ 07:13:19 ب.ظ
دهسنگی [عضو]
باعــــرض ســــلام وخســــته نباشید خدمت شما دوســــت عــــزیز
مطلبتون مثل همیشه فــــــــــوق العــــاده بود
منتظر مطالب بعــــدیتون میمونم
خوشحــــــال میشم اگه به وبلاگ ماهم ســــر بزنید
یا حــــــق…