چقدر خسته ام از این فراق طولانی

چقدر خسته ام از این فراق طولانی

زدست رفته قرارم خودت که می دانی

چه می شود که دمی روبه‌روی بنشینم

چه می شود که مرا نزد خویش بنشانی

خمارو خسته‌و بیمار گشته ام یارا

بریز جرعه‌ای از آن شراب عرفانی

اگر چه سوخته جان و دلم زهجرانت

به جز به عشق تو کی می دهم به ارزانی

فغان ز روز و شب تارو تیره‌ام ای دوست

که ماه پرده‌نشین شد به شام ظلمانی

صبا اگر خبر از کوی یار می‌آری

به مژده می‌دهمت جان و دل به آسانی

بیا گذر کن از این کوی و کوچه گهگاهی

که با عبور تو دل می رود به آسانی

اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.