پس از یک اربعین
آقا جان حال می فهمم آنچه بر تو و کاروان تو گذشت را در کتابها ننوشته اند، آن مصیبات را پاک نمودند تا جهانیان ندادند آنچه بر تو و کاروانت گذشت چه بوده است، این بیابانها کمی از آنچه را که گذشته است بازگو می کند، پاهایم تاول زده، بدنم کوفته شده، از پاهایم خون جاریست، این بیابان عجب سنگهایی دارد، عجب خاری دارد، مگر میتوان در این صحرا پیاده دوید؟ اگر این سنگها به پیشانی بخورد چه می شود؟ اگر این خارها به پا فرو رود چه می شود؟ عجب هوای داغی، دارد زود تشنه ام می شود، آیا سه ساله طاقت این بیانگردی را دارد؟ حسین جان! تو که می دانستی این می شود، چرا با خود زینبت را بردی؟ چرا دختر سه ساله را بردی؟ چرا شش ماهه را بردی؟ و چرا قاسم و عبد الله را بردی و چرا و چرا….
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط عابدی در 1396/08/14 ساعت 09:10:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید