نامه او

کسی با عجله به در می کوبید. از اتاق بیرون آمدم و به سمت در رفتم. غلام زیر سایه بان حصیری حیاط نشسته بود و از ظرفی که جلویش بود، گندم برمی داشت و توی آسیاب می ریخت. خورشید از وسط آسمان گذشته بود. از لای شکاف در نگاهی به بیرون انداختم و با احتیاط در را باز کردم. غلام خم شده بود تا کسی را که پشت در بود ببیند، ولی مرد که دستارش را تا زیر چشم هایش بالا برده بود، چیزی در دستم گذاشت و با عجله رفت.

در را که بستم، به نامه توی دستم و بعد به غلام نگاه کردم. سرش را پایین انداخت و مشغول کار شد. وقتی دیدم غلام سرش پایین است، نامه را باز کردم، ولی تا چشمم به دست خط روی نامه افتاد، دلم فروریخت وچشمانم خیس شد. قطره ای اشک روی نامه چکید. غلام داشت دزدکی نگاهم کردم. با گوشه آستین، خیسی اشک را از روی نامه پاک کردم و دوباره مشغول خواندن شدم. بعد آن را بوسیدم و روی چشمانم گذاشتم. همسرم که با صدای در از اتاق بیرون آمده بود، داشت مرا نگاه می کرد. به طرف اتاق رفتم.

از زمانی که نامه به دستم رسیده بود، دو روز می گذشت. بیشتر ساعت‎های شبانه روز در اتاق راه می رفتم و فکر می‎کردم. نتوانسته بودم در برابر پرسش های همسرم ساکت بمانم و مجبور شدم نامه را به او نشان دهم. زن به محض دیدن نامه گفت: مگر او از تو یاری نخواسته؟ چرا امروز و فردا می کنی؟ گفتم: من 75 سالم است. آیا فکر می کنی کاری از دست من برآید؟او با بغض گفت: این حرف ها از تو بعید است. او از تو یاری خواسته و تو را برای کمک طلبیده، آن وقت تو می گویی پیری و کاری از دستت برنمی آید؟ سرش را پایین انداخت و گفت: یا… نکند به من اعتماد نداری؟

من که ازحرف های او آرام شده بودم، لبخندی زدم و گفتم: می خواستم بدانم نظر تو دربارة سفرم چیست؛ وگرنه تردیدی برای یاری او ندارم. بعد غلام را صدا زدم و گفتم: شمشیرم را به بازار آهنگران ببر و بسپار خوب تیزش کنند. در ضمن چهره ات را بپوشان تا کسی تو را نشناسد.

٭٭٭

صورتم را با دستار پوشاندم و به راه افتادم. باید سریع تر ماجرای نامه و پیغام او را با دوست قدیمی ام، مسلم بن عوسجه در میان می گذاشتم. در کوچه طوری قدم برمی داشتم که جلب توجه نکنم. مأموران همه جای شهر بودند و منتظر بهانه ای کوچک، تا به کسی مشکوک شوند و از او بازپرسی کنند. در بازار آهنگران شور و همهمه بی سابقه ای دیده می‎شد. عده ای سفارش شمشیر جدید می دادند و برخی نعل اسب های‎شان را عوض می کردند.

بغض گلویم را گرفته بود. غروب به خانه مسلم رسیدم. گفت: من هم برای یاری او همراه تو می آیم؛ فقط باید طوری رفتار کنیم که مأموران از قصدمان آگاه نشوند. دست مسلم را فشردم و گفتم: من غلامم را ساعتی پیش با اسب و شمشیر به یکی از باغ های کنار شهر فرستادم تا منتظرم باشد. اگر تو در کمک کردن به او و همراهی من مصمم هستی، آماده باش. وقتی شب از نیمه گذشت، به دنبالت می آیم و با هم حرکت می کنیم.

٭٭٭

تمام وسایل سفر را آماده کرده بودم. زمان به کندی می گذشت. خوابم نمی برد. همسرم نیز پا به پای من انتظار نیمه شب را می کشید. سرانجام وقت حرکت فرارسید. وسایلم را برداشتم و دستار را دور سرم پیچیدم. همسرم برای بدرقه جلو آمد. چشم های خیسش را با گوشه روسری پاک کرد. یک طرف دل کندن از کسی که یک عمر در کنارش زندگی کرده بود و طرف دیگر امامش و تنهایی و نبرد.

ـ کاش من هم مرد بودم تا می توانستم برای یاری او همراهت بیایم. هر گاه او را دیدی، دستش را ببوس و سلام مرا به او برسان.

نمی خواستم لحظات آخر همسرم مرا با قیافه ای محزون ببیند. وسایلم را برداشتم و از خانه بیرون آمدم. کوچه های کوفه خلوت و تاریک بود. فقط مهتاب، اندکی از سیاهی شب می‎کاست. مسلم جلوی درخانه ایستاده بود. به سرعت کوچه های کوفه را با هم پشت سر گذاشتیم تا به باغی رسیدیم که غلام در آن انتظار آمدن‎مان را می کشید.صدای غلام می آمد که با کسی حرف می زد. به هم نگاه کردیم. نکند غلام خیانت کرده و مأموران را از نقشه فرارمان آگاهانده و الان باغ پر از مأمور است! پشت درختی پنهان شدیم و خوب گوش دادیم.

ـ کاش اجازه دهند من هم همراه‎شان بروم! حتی اگر مسلم و ارباب نیامدند، من به تنهایی برای یاری‎اش می شتابم. شما هم حاضرید همراه من بیایید؟ دیر کرده اند. نکند پشیمان شده اند. اگر پشیمان هم شده باشند، من خودم به تنهایی شماها را برمی دارم و با هم برای یاری او به کربلا می رویم.

از پشت درخت بیرون آمدیم. چشم های هر دومان خیس بود. غلام داشت با اسب و شمشیر من حرف می زد. سرش را برگرداند و ما را دید. با صدایی لرزان گفتم: غلام، تو آزادی. به پایم افتاد: ارباب، من آزادی نمی خواهم؛ فقط اجازه دهید همراه‎تان بیایم.

نمی دانستم چه بگویم. همان طور که دست غلام را می فشردم، او را از زمین بلند کردم.

منبع: مسعودی، مجید. 1384. سه رفیق. قم: انتشارات دلیل ما.

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.