سیاهی لشکر

از وقتی خوابیده، مدام هذیان می‎گوید. نمی دانم چه خوابی می بیند که این‎گونه آشفته اش کرده. چند بار صدایش زدم، ولی بیدار نشد. از وقتی از سفر برگشته، حالش مثل قبل نیست. موقع رفتن هم تردید داشت. می‎گفت مجبورم بروم، ولی من که همسرش هستم، می دانم می‎توانست راهی پیدا کند که نرود. گویا پول خوبی قرار بود گیرش بیاید. توی خواب کلمه‎هایی را مدام تکرار می کند. کربلا. .. رسول الله. .. حسین. .. شمشیر… خون. ..

فکر کنم باز دارد خواب کربلا را می بیند. چقدر به او گفتم نرو، ولی گوش نداد. حالا از وقتی برگشته، حالش خوش نیست. دلم نیامد بگذارم با این حال آشفته به خوابش ادامه دهد. برایش آب آوردم. آن‎قدر تکانش دادم و صدایش کردم تا بیدار شد. خیس عرق بود. دست‎هایش را به جلو تکان داد و گفت: چراغ را روشن کن. گفتم: چراغ روشن است. گفت: چرا دروغ می گویی زن؟ می گویم چراغ را روشن کن.

نمی دانستم حالش تا این حد خراب است. گفتم: اینجا روشن است؛ تو چیزی نمی بینی؟ ناگهان شروع کرد به گریه کردن و زار زدن. گفت: زن، من کور شدم. او مرا کور کرد. آب را به دهانش نزدیک کردم و گفت: بخور تا آرام‎تر شوی، بعد برایم تعریف کن.

کمی آب خورد و گفت: خواب عجیبی دیدم. کور شدنم هم مربوط به همان خواب و آن سفر لعنتی است. گفتم: چه خوابی دیدی؟

با صدایی لرزان شروع کرد به تعریف کردن. گفت: او به من فرمود: نزدیک بیا. جلوتر رفتم. جلویش زانو زدم. گفتم: السلام علیک یا رسول الله! به من اعتنایی نکرد. سرش را به سمت دیگری برگرداند. کنارش فرشته ای ایستاده بود که سلاحی از آتش در دست داشت. بدجوری ترسیده بودم. نُه نفر از دوستانم را جلوی چشمانم کشته بود. به هر کدام‎شان یک ضربه می زد و تمام بدن‎شان غرق در آتش می شد. منتظر بودم ببینم با من چه می کند. من که نمی خواستم پیشش بروم؛ مرا به زور به آن صحرای خشک و بی آب و علف برده بودند. وقتی گفتم من با رسول خدا صلی الله علیه و آله کاری ندارم، گریبانم را گرفتند و کشان کشان به آنجا بردند.

سرش را بلند کرد و فرمود: ای دشمن خدا، حق مرا رعایت نکردی و فرزندم را کشتی؟ با دستپاچگی به دفاع از خودم پرداختم: ای رسول خدا، در کشتن فرزندانت نه شمشیر زدم، نه نیزه به کار بردم و نه تیری انداختم. نگاهی به من انداخت و گفت: راست می گویی، ولی سیاهی لشکرهای دشمن را زیاد کردی. بعد فرمود: جلوتر بیا. جلو رفتم. نمی دانستم عاقبتم چه می شود. تشتی پر از خون جلویش بود. نگاهی به تشت انداختم. وحشت تمام وجودم را فراگرفت. یعنی او چه می خواهد بکند؟ این خون چیست؟ فرمود: اینکه می بینی، خون فرزندم حسین است. دستش را توی خون فرو برد. دست های خون‎آلودش را به چشمانم کشید. در این لحظه تو بیدارم کردی و… حالا هم که کور شده ام.

دستم را جلوی چشمانش تکان دادم؛ هیچ واکنشی نشان نمی داد. گویی واقعاً کور شده بود. سرم را پایین انداختم و به فکر فرو رفتم.

منبع: سید بن طاووس. لهوف. ترجمه عقیقی بخشایشی.

  • زینب
    نظر از: زینب
    1396/08/09 @ 06:10:32 ب.ظ

    زینب [عضو] 

    دوست عزیزم مطلب بسیار تکان دهنده ای بود

    ان شاءالله سیاهی لشکر دشمن حسین زمانمان نباشیم وگرنه کورکه نه نابود می شویم.

  • 4 stars
    نظر از: دهقان
    1396/06/21 @ 08:02:10 ق.ظ

    دهقان [عضو] 

    سلام خداقوت .

  • نظر از: حضرت زینب(س) کرمان
    1395/09/01 @ 07:27:45 ب.ظ

    حضرت زینب(س) کرمان [عضو] 

    با سلام و خدا قوت
    از قالب داستان خیلی خوب برای تبیین وظیفه در زمان های خاص استفاده شده

  • نظر از: نسیم
    1395/08/29 @ 03:17:30 ب.ظ

    نسیم [عضو] 

    سلام خداقوت . متن جالب و در عین حال بیدار کننده ای بود.

نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.