ببینمت...
باسمک اللهم و بحمدک
تا کی به شـکل خاطره ای گم ببینمت
درعطر سیب و مزهی گندم ببینمت
من آن همیشه چشم به راهم به من بگو
یک جمعه در هزارهی چندم ببینمت؟
در کوچه های یافـتنت پرسـه می زنم
شاید که در میـانهی مردم ببینمت
در خشکسال شادی و در قحـط عاطفه
با یک سبـد امید و تبـسـم ببینمت
امشب دوباره گریهی من در غزل تنید
شـاید میان بغـض و ترنّـم ببینمت
باید که باشی و معنا کنی مرا
تا کی به شکل خاطرهای گم ببینمت
اللهم عجل لمولانا الظلوم الفرج
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط عابدی در 1395/10/04 ساعت 10:28:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
1395/10/04 @ 09:42:42 ب.ظ
تســـنیم [عضو]
زیباست احسنت !
این ها شعر یا نوشته خودتونه خیلی دلنشینند!