باران دلم...
بسم الله النور
یوسف مصری نمی آید به کنعان دلم
باز سر را میگذارد غم به دامان دلم
بی حضور چتر دستانت ببین یعقوبوار
ماندهام امشب دوباره زیر باران دلم
خوب میدانی زلیخای جنون با من چه کرد
پاره شد در ماتم عصمت گریبان دلم
نوح من! خاصیت عشق است امواج بلند
کشتیات را بشکن و بنشین به طوفان دلم
کی بهارت می وزد بر گیسوان حسرتم
کی نگاهت می شود ای خوب! مهمان دلم
تا بگویی با من از عریانی اندوه خویش
تا بگویم با تو از اسرار پنهان دلم
بوی پیراهن مرا کافی است تا روشن شود
چشم تاریک و شب خاموش کنعان دلم
اللهم عجل لمولانا الغریب الفرج
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط عابدی در 1395/10/05 ساعت 09:12:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید