موضوع: "التماس تفکر...."

برگريزان

آرزو داشتم طبع شعر مي داشتم و براي درخت شاهتوت حياط شعري مي گفتم ؛

درخت زيباي ما ديرتر از همه درختان برگهايش سبز مي شوند و همه با هم و تقريبا بطور همزمان رشد مي كنند ؛

سرتاسر تابستان و اوايل پاييز سبز و باطراوتند ،

همه با هم زرد مي شوند و همچنان با قوت با شاخه هايشان چسبيده اند ؛

با اولين برف زمستاني دسته جمعي از شاخه ها جدا شده و روي زمين مي ريزند ؛

يك برگ ريزان واقعي و زيبا ؛

وسپس فراقت و خواب زمستاني ؛

چه همبستگي دلنشيني ،

و چه خواب لذت بخشي .

فريدون مشيري

ياد من باشد فردا دم صبح
جور ديگر باشم
بد نگويم به هوا، آب ، زمين
مهربان باشم، با مردم شهر
و فراموش کنم، هر چه گذشت
خانه ي دل، بتکانم ازغم
و به دستمالي از جنس گذشت ،
بزدايم ديگر،تار کدورت، از دل
مشت را باز کنم، تا که دستي گردد
و به لبخندي خوش
دست در دست زمان بگذارم

ياد من باشد فردا دم صبح
به نسيم از سر صدق، سلامي بدهم
و به انگشت نخي خواهم بست
تا فراموش، نگردد فردا
زندگي شيرين است، زندگي بايد کرد
گرچه دير است ولي
کاسه اي آب به پشت سر لبخند بريزم ،شايد
به سلامت ز سفر برگردد
بذر اميد بکارم، در دل
لحظه را در يابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهرباني خودم، عرضه کنم
يک بغل عشق از آنجا بخرم

ياد من باشد فردا حتما
به سلامي، دل همسايه ي خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصير رفيق ، بنشينم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شايد برسد همسفري ، ببرد اين دل مارا با خود
و بدانم ديگر قهر هم چيز بديست

ياد من باشد فردا حتما
باور اين را بکنم، که دگر فرصت نيست
و بدانم که اگر دير کنم ،مهلتي نيست مرا
و بدانم که شبي خواهم رفت
و شبي هست، که نيست، پس از آن فردايي

ياد من باشد
باز اگر فردا، غفلت کردم
آخرين لحظه ي از فردا شب ،
من به خود باز بگويم
اين را
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت……ـ

فريدون مشيرى

آزادي

در بعدازظهر خسته کننده ای،
هشت بادکنک که کسی آنها را نمی خرید.
با نخ هاشون تصمیم به پرواز گرفتند.
پروازی آزاد و به هر جا که دلشان می خواست!
یکی بالا رفت که خورشید را لمس کند – پاپ!
یکی فکر کرد سری به بزرگراهها بزند – پاپ!
یکی خواست روی کاکتوس ها چرتی بزند – پاپ!
یکی ایستاد که با بچه بی حواسی بازی کند – پاپ!
یکی خواست تخمه داغ بشکند – پاپ!
یکی عاشق یک جوجه تیغی شد – پاپ!
یکی دندان های یک کروکدیل را معاینه کرد – پاپ!
یکی هم آنقدر معطل کرد که بادش در رفت – ووش!
هشت بادکنک که کسی نمی خرید،
آزاد بودن پرواز کنند و در هوا معلق باشند.
آزاد بودند هر موقع خواستند بترکند!

“شل سیلور استاین”

ایستگاه تفکر

موفقيت به اندازه ي شكست خطرناك است.
آرزو به اندازه ي ترس تو خالي است.
اين كه موفقيت به اندازه ي شكست خطرناك است يعني چه؟
چه از پله هاي نردبان بالا رويد يا از آن پايين آييد،
موقعيت شما متزلزل است.
هنگامي كه با دو پاي خود روي زمين ايستاده ايد،
مي توانيد هميشه تعادلتان را حفظ كنيد.
اين كه آرزو به اندازه ترس توخالي است يعني چه؟
ترس و آرزو هر دو سايه اند؛
آن ها از افكار ما به وجود مي آيند.
وقتي خود را به صورتِ خود نمي بينيم،
چيزي براي ترسيدن و جود ندارد.
دنيا را به صورت خودتان ببينيد.
به چيزها همانطور كه هستند اعتماد كنيد.
جهان را چون خودتان دوست بداريد
سپس مي توانيد آن طور كه بايد مراقب همه چيز باشيد.
تائو تِ چينگ

زندگي

اگر تو ثروتمند باشی، سرما یک نوع تفریح می شود
تا پالتو پوست بخری، خودت را گرم کنی و به اسکی
بروی، اگر فقیر باشی، برعکس، سرما بدبختی می
شود و آن وقت یاد می گیری که حتی از زیبایی یک
منظره زیر برف متنفر باشی. کودک من! تساوی تنها
در آن جایی که تو هستی وجود دارد، مثل آزادی. ما
تنها توی رحم برابر هستیم. نامه به کودکی که هرگز
زاده نشد/ اوریانا فالاچی