از زبان همسر شهید سیّد محسن صفوی

ازبچگی کارکرده بودم وحالاهم شده بودم یه خانوم معلم
دوشیفت هم کارمیکردم‌واسه خودم مستقل شده بودم
قطعه زمینی هم خریده بودم
تصمیم به ازدواج داشتم، شهریور ۱۳۵۵بودرفتم مشهدبه امام رضا(علیه السلام)

حرف دل اینگونه گفتم قبل هرحرف وکلام وگفت وگوی
شوهری خواهم که باشدسید و قدش بلندخوش خلق وخوی

آقا…من یکی رو میخوام که سیّد باشه ،قد بلند باشه،خوش اخلاق باشه‌‌‌‌…
تا اینکه خواستگار اومد خونه مون صحبت که میکردیم بهش گفتم:شما واسه چی منو انتخاب کردید…؟
 آقامحسن که تا اون موقع سرش پایین بودگفت:شما چرا اینطوری صحبت میکنید…؟
گفتم:دلم میخواد بدونم که چرا شما اینقده دنبال مال دنیایید…؟!
مگه دنیا چه ارزشی داره…؟ سرمو بالا گرفتم و گفتم:من زن کسی میشم که مهریه مو شهادتش قراربده…حس میکردم حرف آخرو زدم پیش خودم فکر میکردم بیچاره فهمیده که چه اشتباهی کرده اومده خواستگاری من، انگارمیخواست چیزی بگه…

خنجر بزن ای دوست ولی زخم زبان نه…..

سرشو تکونی داد و گفت:
به جدّم قسم…من شهيد ميشم…
و باز تكرار و تأکید كرد به جدّم قسم…من شهيد ميشم…مونده بودم هاج و واج مات و مبهوت نگاش میکردم

خدایا این چییی میگه…؟!
گفت

رسوایی رازدلت ازچشم تو پیداست …
خواندم زدلت آری وگفتی به زبان نه…

اگه اومدم خواستگاری شماواسه اینه که میدونم بعد شهادتم اگه بچه ای داشته باشم میتونید بچه هامو بزرگ کنید…

راوی:همسر شهید سیّد محسن صفوی

منبع قصه ای برای سجاد ص۱۵_۱۶

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.