اخرین اعتکاف....

تو حیاط مسجد وقتی تو لیست انتظار بودیم که راهمون بدن برای اعتکاف چهر ه اش برام آشنا اومد . اونم داشت منو نگاه میکرد . مسئول اعتکاف فریاد کشید کسانی که ثبت نام نکردند لطفا منتظر نمونند و زودتر اینجا رو ترک کنند . همین باعث شد حواسمون بره به سمت مسئول اعتکاف . و صدای هم همه و التماس به این شلوغی دامن زد بلاخره بعد از کلی خواهش و التماس قبول کردند فشرده تر مارو بپذیرند .

 

اعلام کردند فامیلی هامونو بگیم . منم با صدای بلند گفتم و بعد فرد دیگر . یهو نگاه قبلی دوباره اتفاق افتاد و من حیرت زده متوجه شدم آن چهره ی آشنا رفیق 12 سال پیش من بود که بخاطر انتقالات از هم جدا شدیم . همدیگرو در اغوش گرفتیم و از خاطرات گفتیم .

 

با لباس خاص و تمیزی و نامناسب ان مکان آمده بود با تعجب گفتم چیزی نیاوردی . لباسی . وسیله ای. در جواب گفت از مجلس عروسی فرار کردم و با اصرار تونستم خانواده امو راضی کنم که از مجلس عروسی منو بیارن اینجا.

 

منم گفتم اشکال نداره . مهم دلت بود که اومده اینجا و وجود خودت. آفرین .

 

و شب و نمازها و عبادت های آسمانی شروع شد. چقدر زیبا نماز می خواند از تمام وقت اش برای عبادت و نماز و دعا استفاده میکرد . کم کم داشت حسودی ام می شد به این همه احساسات معنوی. گفتم کجا میری با این سرعت بزار ما هم برسیم . دست مارو هم بگیر. میگفت از مجلس عروسی اومدم  تا با خدا باشم .

 

اما با همه ی اوصاف خیلی ترسو بود . 21 سالش بودو از شب و تنهایی میترسید . حتی وقتی می خواست وضو بگیرد آن هم در حیاط روشن و یا در روز میگفت همراه من باش . در مکانی که همه بودند او باز می ترسید و این ترس برایم خیلی عجیب بود . و حس و حالش .

 

اما من خیلی خوشحال بودم که بهترین دوست دوران کودکی ام را به دست اورده بودم . شماره های یکدیگر را گرفتیم و قرارو مدار دیدار های اینده را گذاشتیم.

 

شب آخر خیلی سریع و زود گذشت حتی فرصت نکردیم از همدیگر خداحافظی کنیم . اما خیالم راحت بود قرار بود برای ظهر فردا با او تماس بگیرم .

 

شلوغی جمع مارا از هم جدا کرد ولی او اصلا حال خوبی نداشت . آرام و پر از سکوت. و ترسی که در وجودش ایجاد شده بود…

 

فردا وقتی تماس گرفتم تا قرار ملاقات بگذاریم . صدای شیون و زاری و گریه ترسی عمیق در وجودم ایجاد کرده بود. ..

 

بهترین رفیقم6 ساعت بعد از پایان اعتکاف در دریا غرق شد به همراه 2 نفر از افراد فامیل با برعکس شدن قایق.

 

پدرش برای هدیه و نشاط همه را برده بود دریا تا کمی لذت ببرند . اما نمیدانست که دریا قرار است امانت خدا را به امانت بگیرد..

 

حالا فهمیده بودم که چرا به اعتکاف آمده بود . خدا دوستش داشت و او پاک و آسمانی با آبی دریا به آسمان پیوست…

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.