آرزو
اگرچه تنها هنرِ من، گریاندنِ تو ست؛ ولی به خدا قسم که جز خندیدنات
آرزویی نداشتم.
دنیای من، دنیای آینهها ست که هر چه در آن خواهی یافت، عکسِ حقیقتِ
زندهگی ست.
چه سیاهبختاند آنان که به نیّتِ خیر، همواره در معرضِ اتهاماند!
و چه نگونبختاند آنان که با همهی صداقتها، همیشه متهم به دروغ
میشوند!
دنیا چرا اینگونه است؟
چرا کارِ جهان درست نیست؟
و چرا این جورچین، جور، چیده نمیشود؟
تلاش نکن که بیش از اندازه مهربان باشی؛ چرا که مهربانیی بسیار، خود،
اعترافِ به نامهربانی ست.
چه قدر میکوشی تا عاشق باشی؟ که عشقِ زیاد، خود، گواهِ نفرت است.
همان باش که هستی؛ چون تو را همانگونه که هستی دوست میدارم.
با عشق، خفهام نکن!
چندان چون کودکی که در آغوشِ فشردهی مادر، جان خواهد داد، نفسم از
این همه علاقه، خواهد گرفت.
بگذار این کودکِ نوپا، در کوچههای خطر، بازی کند!
بگذار این نهالِ نورس، در تندبادِ حوادث، پا بگیرد!
بگذار عاطفه، در خلوتی که دست میدهد، هوایی تازه کند!
این همه به پوستِ عشق بخیه زدن، جز زخمِ مزمنِ نفرت نخواهد داشت.
دنیای من، دنیای آنسوی آینه است که عناصر، عکسِ حقیقتِ خویشاند.
در آن دنیا، برای خنداندنِ تو، باید گریست و برای بودنِ تو، باید رفت.
در آن دنیای معکوس؛ اگرچه تنها هنرِ من، گریاندنِ تو ست؛ ولی به خدا
قسم که جز خندیدنات آرزویی نیست.
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط عابدی در 1395/09/21 ساعت 09:22:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |