کربلا؛ قصه ای واقعی اما باور نکردنی
انگار همه دنيا خوابنما شده بودند، خون نواده رسول خدا(ص) كه زمين ريخت.
به هر حال ماجراي كربلا بيشتر به يك قصه شبيه است. قصهاي واقعي اما باورنكردني؛فاطمه(س)، حسين(ع) را باردار بود. پيامبر(ص) ميخواست برود سفري بيرون از مدينه..
حسين كه به دنيا آمد، فاطمه منتظر ماند تا پيامبر(ص) آمد. پيامبر زبانش را گذاشت توي دهان حسين و حسين از شيره جان پيامبر مكيد.
و گوشت حسين از گوشت محمد روييد.
نوزاد را آوردند پيش پيامبر كه اسمي انتخاب كند برايش. رسول خدا(ص) گفت: «من از خدا جلو نميزنم براي انتخاب اسم اين بچه.»
جبرئيل آمد و گفت: «جايگاه علي پيش تو، مثل جايگاه هارون است پيش موسي، پس اسم پسر علي را همان اسم هارون بگذار.»
محمد پرسيد: «اسم پسر هارون چه بود؟»
جبرئيل گفت: «اسمش را بگذاريد حسين!»
و حسين، حسين شد.
توي گوش راستش اذان و توي گوش چپش اقامه گفت محمد(ص).
«اسما»، خدمتكار خانه زهرا(س) و علي(ع)، نوزاد تازه به دنيا آمده را آورد پيش پيامبر. پيامبر بچه را كه ديد، گريه كرد و گفت: «خدايا! قاتل او را لعنت كن.»
هفت روزه بود حسين(ع) كه يك بار ديگر اسما آوردش پيش پيامبر. پيامبر باز هم گريه كرد و گفت: «برايم سخت است.»
اسما پرسيد: «هم امروز هم روز اول گريه كرديد. پدر و مادرم فداتان. چرا؟»
پيامبر گفت: «گريه ميكنم براي پسرم چون عدهاي ظالم از بنياميه ميكشندش. خدا لعنتشان كند و شفاعتم را بهشان نرساند. خدايا! اين دو پسر را- حسن و حسين- دوست داشته باش و دوستانشان را دوست داشته باش و دشمنانشان را لعنت كن.»
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط عابدی در 1396/08/16 ساعت 08:28:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |