پیدای پنهان

هر روز که شکوفه ای لبریز از زیبایی در دل باغچه بهاری می شکفد، به آیینه آینده می نگرم که در وسعت بی انتهایش انتظاری سبز خفته است که همه دل های آرام تکرارش می کنند و گام های بلند هر جمعه غروبی تنها را به تپش فاصله های آمدن به آغوش می کشند. در آیینه که غرق می شوی، لحظه ای را می یابی، لحظه ای سبز که آبستن شکفتن است و انفجاری از نور… .

همه می گویند: تو می آیی و با دستان عدالت، درختان را بیدار می کنی تا دوباره بلبلان در خیال انگیز اطلسی ها سرود عشق بخوانند. همه می گویند: تو می آیی، و نگاه گرمت طلوع دوباره ای را در سرزمین یخ زده قلب ها آغاز می کند. در هر عصر جمعه بال های خیال من، مرا به وسعت طوفانی درونم می کشاند، و در جستجوی نوری، که آن نور تویی.

مولای من! خورشید بی رحمانه می سوزد و باران در حسرت فرود آمدن خشکیده است. نفس های مرده و نبض های آهنگین زمین دیگر فراموش شده اند، رود نمی خواند، آبشار نمی سراید، امواج دریا خروشیدن را از یاد برده است و طبیعت جادوی جاودانی را به فراموشی سپرده، چرا؟!

زیرا خواندن و سرودن و خروشیدن، آموزگاری می طلبد و آن آموزگار کسی نیست جز تو. تو آن کسی هستی که خدا، هستی را برای تو و پدرانت آفرید. بگو در کدام دیار اقامت گزیده ای و در پشت کدام ابر پنهان گشته ای. ای پنهان پیدا! می شنوی؟ آری سکوتمان را بشنو؛ فریادهای در گلومانده مان را دریاب… مگر نه این است که تو آن آخرین نجات دهنده ای. می دانم که می آیی و خواندن را به رود، خروشیدن را به موج و زمزمه را به آبشار می آموزی.

رها می کنی هر آنچه در بند است… به بند می کشی هر آنکه آزادگی را به بند کشیده است. پس بیا که ذره ذره کائنات دلتنگ تواند.

 

همیشه تا برآید ماه و خورشید
مرا باشد به وصل یار امید

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.