پالتوی نو

 

روزی از مدرسه به خانه می‌آید، درحالی‌که گونه‌ها و دست‌های سرخ و کبودش، حکایت از عمق سرمایی می‌کند که در جانش رسوخ کرده است‌. پدرش همان شب تصمیم می‌گیرد که پالتویی برایش تهیه کند‌. دو روز بعد، با پالتویی نو و زیبا به مدرسه می‌رود‌. غروب که از مدرسه برمی‌گردد، با شدت ناراحتی‌، پالتو را به گوشه اتاق می‌افکند‌. همه اعضای خانواده با حالت متعجب به او می‌نگرند و مهدی درحالی‌که اشک از دیدگانش جاری است‌، می‌گوید: «چگونه راضی می‌شوید من پالتو بپوشم، درحالی‌که دوست بغل‌دستی من در کنارم از سرما بلرزد.»

یادمان باشد، اون‌هایی شهید می‌شوند که قبلش شهیدانه زندگی کردند…

شهید مهدی باکری، فرمانده لشکر 31 عاشورا

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.