موضوع: "مناسبت ها"

محل عشق بازی خداوند....

انال کمیل محل عشق بازی شهدا با خداست

کانال کمیل شبیه ترین نقطه به کربلاست

کانال کمیل معطر به عطر چادر حاکی مادر شهداست

کانال کمیل جایی است که ابراهیم با لب عطشان سر بر دامن مولا گذاشته است

کانال کمیل میعادگاه و زیارت گاه عاشقان شهادت است

کانال کمیل دارالشفای دردمندان است

کانال کمیل ، کانال کمیل است و تا ابد کانال کمیل خواهد ماند

و فرق نمی کند متعلق به چه کشوری باشد

اگر روزی در پشت مرزهای ما نیز واقع شود خیل عظیمی ار عاشقان را خواهی دید که در صف دریافت ویزای کانال کمیل و زیارت این قطعه از بهشت لحظه شماری می کنند همچنان که هم اینک نیز بسیاری از دیگر کشور ها برای زیارت این خاک پاک رنج سفر را به جان می خرند

تا کنون این خاک را سرمه چشمان خود کرده ای ؟؟

درنگ جایز نیست

از همین امروز نیت زیارت کن

توفیق این زیارت را از آقا ابراهیم بخواهیم …

سالروز تولد این شهیدمبارک باد..

آنجا که نقطه های کهکشان خدارا به سخره میگیرد....

فکه

فکه که رفتی…
سر روی #رمل ها بگذار!
هر ذره اش کلمه ای است!
رمل ها را با تو حرفی است…

یکی پنجم…
دیگری آب…
یکی عطش…
دیگری نان…
یکی محاصره…
دیگری کانال… شهدا… تشنه…

مشتی از آن را که برداری، جمله را تمام می شنوی:
«امروز روز پنجم است که در #محاصره هستیم؛
#آب را جیره بندی کرده اند!
#نان را جیره بندی کرده اند!
#عطش همه را هلاک کرده!
همه را، جز شهدا که در انتهای کانال خوابیده اند…
فدای لب تشنه ات پسر فاطمه!»


خطا کردی اگر گمان بردی که این جملات #عقل است؛ زبان #عشق است برادر… عشق!
این #رمز را که با راز #خون درآمیزی!
نیک می شنوی نجوای عاشق دلسوخته ای را که با محبوبش #مناجات می کند که:
« عمری است عشقت مرا محاصره کرده…
این پنج روز که چیزی نیست!
آب نمی خواهم، شراب عشق کجاست؟!
نان نمی خواهم، جان جانانم کجاست؟!
عطش دیدار تو محبوب، آخر می کشد مرا…

آری!
جز شهدا؛
همه خواب اند!
انتهای کانال جمع خوبان جمع است…
پسر فاطمه به دادمان برس!
دستمان را بگیر!
دیگر راهی نمانده…»

لحظه ای بیش نمی گذرد که انتهای جمله اش را با قطره ی خونش #نقطه می گذارد و راز و رمز تمام وجود خود را در آن نقطه جا می گذارد که تفسیرش نه «پایان» است و نه «آغاز» بلکه همچون #شهید از ازل تا ابد است…

آری!
رمل های فکه را همین نقطه ها ساخته است برادر!
فکه پر است از نقطه هایی که کهکشان خدا را به سخره گرفته است..

من هم خدایی دارم...شعر

#شعر_خودم
من هم خدایی دارم:
‏)
ﺑﻌﺜﺖ ﻧﻮﺭ
ﺍﺯ ﺣﺮﺍ ﺁﯾﺎﺕ ﺭﺣﻤﺎﻥ ﻭ ﺭﺣﯿﻢ ﺁﻣﺪ ﭘﺪﯾﺪ ﯾﺎ ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ ﺣﺮﻑ ﻗﺮﺁﻥ
ﻛﺮﯾﻢ ﺁﻣﺪ ﭘﺪﯾﺪ
ﺻﻮﺕ ﺍﻗﺮﺃ ﺑﺴﻢ ﺭﺑﻚ ﻣﻰﺭﺳﺪ ﺑﺮ ﮔﻮﺵ ﺟﺎﻥ ﯾﺎ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻛﻮﻩ ﺣﺮﺍ
ﺧُﻠﻖ ﻋﻈﯿﻢ ﺁﻣﺪ ﭘﺪﯾﺪ
ﺑﺎﻧﮓ ﺗﻮﺣﯿﺪ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺟﺎ ﻃﻨﯿﻦ ﺍﻓﻜﻦ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﻓﺎﻧﻰ
ﺍﺻﺤﺎﺏ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺭﺟﯿﻢ ﺁﻣﺪ ﭘﺪﯾﺪ
ﺳﯿﺪ ﺍﻣﻰ ﻟﻘﺐ، ﺑﺮ ﺩﺳﺖ ﻗﺮﺁﻥ ﻣﻰﺭﺳﺪ ﯾﺎ ﺑﻪ ﮔﻤﺮﺍﻫﺎﻥ ﺻﺮﺍﻁ
ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﺁﻣﺪ ﭘﺪﯾﺪ
ﻓﺎﺵ ﮔﻮﯾﻢ ﻋﻘﻞ ﻛﻞ ﻓﺨﺮ ﺭﺳﻞ ﻣﺒﻌﻮﺙ ﺷﺪ ﺁﻥ ﻛﻪ ﮔﺮﺩﺩ ﺯ
ﺍﻋﺠﺎﺯﺵ ﺩﻭ ﻧﯿﻢ، ﺁﻣﺪ ﭘﺪﯾﺪ
ﻗﺼﻪ ﻟﻮﻻﻙ ﺑﺎﺷﺪ ﺷﺎﻫﺪ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻣﻦ ﯾﻌﻨﻰ ﺍﻣﺸﺐ ﻋﺎﻟﻢ ﺁﺭﺍ ﺍﺯ
ﻗﺪﯾﻢ ﺁﻣﺪ ﭘﺪﯾﺪ
ﺩﺭ ﺣﺮﺍ ﺑﺮ ﻣﺼﻄﻔﻰ ﺍﻣﺸﺐ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺣﻖ ﺟﻠﻮﻩﮔﺮ ﺁﻧﭽﻪ ﺍﻧﺪﺭ ﻃﻮﺭ
ﺳﯿﻨﺎ ﺑﺮ ﻛﻠﯿﻢ ﺁﻣﺪ ﭘﺪﯾﺪ
ﻧﻐﻤﻪ ﺍﻟﻠﻪُ ﺍﻛﺒﺮ ﺍﺯ ﺣﺮﺍ ﺗﺎ ﺷﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺖ ﭘﺮﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻦ ﻟﺮﺯﺵ ﺯ
ﺑﯿﻢ ﺁﻣﺪ ﭘﺪﯾﺪ
ﮔﺮ ﻗﺮﯾﺶ ﺍﻭ ﺭﺍ ﯾﺘﯿﻤﺶ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺲ ﺷﮕﻔﺘﻰﻫﺎ
ﺍﺯﯾﻦ ﺩُﺭّ ﯾﺘﯿﻢ ﺁﻣﺪ ﭘﺪﯾﺪ
ﻣﻨﺠﻰ ﻧﻮﻉ ﺑﺸﺮ ﺩﺍﺭﺍﻯ ﺁﯾﺎﺕ ﻣﺒﯿﻦ ﺻﺎﺣﺐ ﺧُﻠﻖ ﺧﻮﺵ ﻭ ﻟﻄﻒ
ﻋﻤﯿﻢ ﺁﻣﺪ ﭘﺪﯾﺪ
ﮔﻔﺘﻪ ‏« ﻣﺎ ﺍﻭﺫﻯ ﻣﺜﻠﻰ ‏» ﺑﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ ﭘﯿﺸﻮﺍﻯ ﺧﻠﻖ ﺑﺎ
ﻗﻠﺐ ﺳﻠﯿﻢ ﺁﻣﺪ ﭘﺪﯾﺪ
ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻍ ﺟﻬﺎﻥ ﭘﮋﻣﺮﺩﻩ ﺍﺯ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﺟﻬﻞ ﺣﺎﻝ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺳﺘﺎﻥ
ﺧﺮّﻡ ﻧﺴﯿﻢ ﺁﻣﺪ ﭘﺪﯾﺪ
ﮔﺸﺖ ﻣﺒﻌﻮﺙ ﺁﻥ ﻛﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺯﻧﺪﻩ ﺷﺪ ﺍﺯ ﻛﯿﺶ ﺍﻭ ﻓﺎﺵ ﮔﻮﯾﻢ
ﻣﺤﯿﻰ ﻋﻈﻢ ﺭﺣﯿﻢ ﺁﻣﺪ ﭘﺪﯾﺪ
ﺣﺐ ﻭ ﺑﻐﺾ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻧﻰ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﻭ ﺩﻭﺯﺥ ﺍﺳﺖ ﻗﺼﻪ ﻛﻮﺗﻪ،
ﺻﺎﺣﺐ ﻧﺎﺭ ﻭ ﻧﻌﯿﻢ ﺁﻣﺪ ﭘﺪﯾﺪ
ﺯﺩ ﺗﻔﺄّﻝ ‏«ﺛﺎﺑﺖ‏» ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﺼﻄﻔﻰ ﺣﺮﻑ ” ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ
ﺍﻟﺮﺣﻤﻦ ﺍﻟﺮﺣﯿﻢ ” ﺁﻣﺪ ﭘﺪﯾﺪ

اخرین اعتکاف....

تو حیاط مسجد وقتی تو لیست انتظار بودیم که راهمون بدن برای اعتکاف چهر ه اش برام آشنا اومد . اونم داشت منو نگاه میکرد . مسئول اعتکاف فریاد کشید کسانی که ثبت نام نکردند لطفا منتظر نمونند و زودتر اینجا رو ترک کنند . همین باعث شد حواسمون بره به سمت مسئول اعتکاف . و صدای هم همه و التماس به این شلوغی دامن زد بلاخره بعد از کلی خواهش و التماس قبول کردند فشرده تر مارو بپذیرند .

 

اعلام کردند فامیلی هامونو بگیم . منم با صدای بلند گفتم و بعد فرد دیگر . یهو نگاه قبلی دوباره اتفاق افتاد و من حیرت زده متوجه شدم آن چهره ی آشنا رفیق 12 سال پیش من بود که بخاطر انتقالات از هم جدا شدیم . همدیگرو در اغوش گرفتیم و از خاطرات گفتیم .

 

با لباس خاص و تمیزی و نامناسب ان مکان آمده بود با تعجب گفتم چیزی نیاوردی . لباسی . وسیله ای. در جواب گفت از مجلس عروسی فرار کردم و با اصرار تونستم خانواده امو راضی کنم که از مجلس عروسی منو بیارن اینجا.

 

منم گفتم اشکال نداره . مهم دلت بود که اومده اینجا و وجود خودت. آفرین .

 

و شب و نمازها و عبادت های آسمانی شروع شد. چقدر زیبا نماز می خواند از تمام وقت اش برای عبادت و نماز و دعا استفاده میکرد . کم کم داشت حسودی ام می شد به این همه احساسات معنوی. گفتم کجا میری با این سرعت بزار ما هم برسیم . دست مارو هم بگیر. میگفت از مجلس عروسی اومدم  تا با خدا باشم .

 

اما با همه ی اوصاف خیلی ترسو بود . 21 سالش بودو از شب و تنهایی میترسید . حتی وقتی می خواست وضو بگیرد آن هم در حیاط روشن و یا در روز میگفت همراه من باش . در مکانی که همه بودند او باز می ترسید و این ترس برایم خیلی عجیب بود . و حس و حالش .

 

اما من خیلی خوشحال بودم که بهترین دوست دوران کودکی ام را به دست اورده بودم . شماره های یکدیگر را گرفتیم و قرارو مدار دیدار های اینده را گذاشتیم.

 

شب آخر خیلی سریع و زود گذشت حتی فرصت نکردیم از همدیگر خداحافظی کنیم . اما خیالم راحت بود قرار بود برای ظهر فردا با او تماس بگیرم .

 

شلوغی جمع مارا از هم جدا کرد ولی او اصلا حال خوبی نداشت . آرام و پر از سکوت. و ترسی که در وجودش ایجاد شده بود…

 

فردا وقتی تماس گرفتم تا قرار ملاقات بگذاریم . صدای شیون و زاری و گریه ترسی عمیق در وجودم ایجاد کرده بود. ..

 

بهترین رفیقم6 ساعت بعد از پایان اعتکاف در دریا غرق شد به همراه 2 نفر از افراد فامیل با برعکس شدن قایق.

 

پدرش برای هدیه و نشاط همه را برده بود دریا تا کمی لذت ببرند . اما نمیدانست که دریا قرار است امانت خدا را به امانت بگیرد..

 

حالا فهمیده بودم که چرا به اعتکاف آمده بود . خدا دوستش داشت و او پاک و آسمانی با آبی دریا به آسمان پیوست…

کار برای خدا خستگی ندارد...

 
مداحی های محرم