لطف به شاگرد
حضور امام حسن عسكرى(ع) رسيدم. تصميم داشتم مقدارى نقره از حضرت بگيرم و از آن، به عنوان تبرك، انگشتربسازم. در محضرش نشستم، ولى به طور كلى هدف اصلىام را فراموش كردم. وقتىبرخاستم و خداحافظى كردم، حضرت انگشترش را به من داد و فرمود:
تو نقره مىخواستى، ما انگشتر به تو داديم، نگين و مزد ساخت آن هم مال توباشد؛ گوارايتباد، اى ابوهاشم.
گفتم: مولاى من، گواهى مىدهم ولى خدا و امام من هستى، امامى كه ديندارى من دراطاعت از او است.
امام فرمود: خدايتبيامرزد، ابوهاشم!
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط عابدی در 1395/09/18 ساعت 09:01:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید