عجب دختری...

…عروسی خانواده ای #یهودی بود.
#دختر محمد را دعوت کردند مجلس عروسی تا فقرش را ببینند، #ضایع شود.
وارد مهمانی که شد، چادرش را برداشت.
نور لباس و زیور آلاتش چشم ها را خیره کرده بود.
به عمرشان چنان چیزهایی ندیده بودند.
بوی عطرش هم همه را سرمست کرده بود.
بی اختیار در مقابلش به خاک افتادند.
صدای #شهادتین بود که شنیده می شد، یک به یک #مسلمان می شدند.
لباس ها و زیور آلات را #جبرئیل آورده بود، مال این دنیا نبود…

(بحارالانوار/ ج 43/ ص 30؛ الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب ج2 ص448)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.