موضوعات: "شهدا" یا "خدا شهیدم کن"

قلب مادر شهید...

?هیـچ تیرے
برپیڪرشهید
اصابت نمےڪند

مگرآنڪه اول..

? ازقلب مادرش گذشته باشد
همیشھ"قلب مادرشهید”
زودترشهیدمےشود ?

شهدا صدایت زده اند...


شهــدا صدایت زده اند
دست #دوستے دراز ڪرده‌اند
بـہ سویت …

همراهے با #شهـدا سخت نیست

یا #علے ڪہ بگویـے

خودشان #دستت را میگیرند‌‌
تردیـد نڪن

شهدا امام حسین را می بینند...

شهید_گمنام
#کرب_و_بلا را ندید

امام حسین(ع) را، چرا…

سوخت اما آخ هم نگفت...

زنده زنده سوخت….
اما آخ نگفت….‍
??
حسین خرازی نشست ترک موتورم.
بین راه، به یک نفربر پی ام پی، برخوردیم که در #آتش می سوخت.
فهمیدیم یک #بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می سوزد!

من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم.
گونی سنگرها را برمی داشتیم و از همان دو سه متری، می پاشیدیم روی آتش!
جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می سوخت، اصلا #ضجه و #ناله نمی زد!
و همین پدر همه ی ما را درآورده بود!

بلند بلند فریاد می زد:
#خدایا!
الان پاهام داره می سوزه!
می خوام اون ور ثابت قدمم کنی!
خدایا!
الان سینه ام داره می سوزه!
این سوزش به سوزش سینه ی حضرت #زهرا نمی رسه!
خدایا!
الان دست هام سوخت!
می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو دراز کنم!
نمی خوام دست هام گناه کار باشه!
خدایا!
صورتم داره می سوزه!
این سوزش برای امام زمانه!
برای ولایته!
اولین بار حضرت زهرا این طوری برای ولایت سوخت!
آتش که به سرش رسید، گفت:
خدایا! دیگه طاقت ندارم،
دیگه نمی تونم،
دارم تموم می کنم.
لااله الا الله،
خدایا!
خودت #شاهد باش!
خودت شهادت بده آخ نگفتم!

آن لحظه که جمجمه اش ترکید، من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم!
بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت.
حال حسین آقا از همه بدتر بود.
دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می کرد و می گفت:
خدایا!
ما جواب اینا را چه جوری بدیم؟
ما #فرمانده ایناییم؟
اینا کجا و ما کجا؟
اون دنیا خدا ما رو نگه نمی داره بگه جواب اینا رو چی می دی؟

زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم.
تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه ی من و آن قدر #گریه کرد که پیراهن و حتی زیر پوشم خیسِ #اشک شد.

عاشقانه شهدا

 

یڪ بار سر یڪ مسئله اے با هم به توافق نرسیدیم، ?
هر ڪدام روے حرف خودمان ایستادیم، ?
او عصبانی شد، ? اخم ڪرد ? و لحن مختصر تندی به خودش گرفت و از خانه ? بیرون رفت. ?

شب ? ڪه برگشت، همان طور با روحیه باز و لبخند ? آمد و به من گفت: «بابت امروز صبح معذرت مے خواهم.» ?

مے گفت: «نباید گذاشت اختلاف خانوادگے? بیشتر از یڪ روز ادامه پیدا کند.»

#همسر_شهید_اسماعیل_دقایقے