شعر مهدوی
باران لحظه های پر از خشکـسالـیَم!
احساس آبیِ غزلِ احتمالـیَم!
در این اتاق یک_دو_سه متری م ، دلخوشم
با رنگ آسمانی ِ گلهای قالـیَم
تا کی صدای آمدنت طول می کشد؟
پیغمبر قبیله! امام اهالـیَم!
وقتی غروب می شود و گریه می کنی
آیا نمی شود به نگاهت بـمالـیَم
دنبال ارتفاع ِ خودم آمدم، اگر
اطراف گیوه های تو در این حوالـیَم
ای رمز جدول همه ی “جمعه نامه ها “
تنها جواب آینه های سوالیم!
یک روز هم اذان ترا پخش می کنند
از پشت بام حنجره های بلالـیَم
تو لهجه ی زبان خدایی و من ولی
از پایه ریز های زبانهای لالیم
حالا کنار چشم تو لکنت گرفته ام
من دوستدالمت تو بگو دوست دالیم ؟
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط عابدی در 1398/02/07 ساعت 10:21:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید