شاید کمی بیش تر از درد دل ...
نمی دانم درد دلهایم زیاد شده اند
یا من کم..!
انگار حرفی نیست
کلمات را خوب ادا میکنم
اما بعضی هاشان
حرف دل نیست..
درد دل هستند ..!
واژه هایم که ته می کشند
تازه یادم می آید من کیستم ..
به خودم می آیم
تازه می فهمم که بیش از هیچ
یا کمتر از آن هم نیستم ..
واژه ها قهرند با من
اما دیگران به .. اقتدای من ..
دردهای مردم بیچاره را
حرف های بیش و کم ..
غصه های ناتمام مادر جانباز و گمنام ..
فحش های آن جوان بیکار به من …. شنیدن داشتـــ ــ ـ…..
غصه ها کم نیست
بیش از پیش گشته
پینه های دست بابایم، خوب یادم هست ..
گریه های خاموش مادر هم
درد دل کم نیست
اما من
در پی یک جفت گوش ..
سال ها و ماه ها و هفته ها گشتم ..
خدایا
نه ، من شاعر نیستم
بعضی طلبه ها را میبینم با خودم میگویم خدا کند این لباس را بر تن نپوشاند ..
سیزده سال است دم از زی طلبگی می زنم اما گاه، چنان غبطه میخورم به آن جوان که حرف های من و امثال من در او اثر کرده و عاقبتش را بخیر گردانده
با خودم میگویم فلانی نکند تو و امثال تو را
در قیامت فی اسفل السافلین جای دهند و ..
برای آن طلبه مبتدی که شلوار جین پوشیده و اپل دست گرفته و با ناموس مردم گرم گرفته است که نگاه میکنم ، که خودش را بری از وسواس الخناس میداند دلم نمی سوزد..
برای مردمی که فردا باید به او اقتدا کنند …!!
خدایا
اینجا جای این حرف ها نبود .. میدانم
اما …
به درد آمده است دلم ..
به پیامبرت ختم المرسلینت بگو ..
جان این عبد بی آبرو به فدای قدومت
عجب نشانه هایت از آخرالزمان محقق شد …! خوشا بحال آن جوان گنه کار
که هیچ از دین ندانست و شبی محزون شد از اعمال ناصوابش و حسن عاقبت بدو دادی
و بدا بحال من و امثال من
که ظاهرالصلاحیم و باطن را … خدا داند..
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط عابدی در 1396/11/11 ساعت 12:03:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |