سکوت نا آرام...


در بهار زندگی ام هستم، اما نمی دانم چرا سرمای پاییزی وجودم را فراگرفته،
باران پاییزی می بارد، بادهای پاییزی می وزند، برگ های وجودم می ریزند،
تکه های جانم برمی خیزند، گویی روز رستاخیزی است، مردم ناله می کنند،
همه کس غمگین اند، همه یکدیگر را نفرین می کنند، همه در قصد هم اند.
باران همه را خاموش می کند، و سکوت حکم فرما می شود؛
سکوتی از جنس خشم که در آن صدای قطره های باران جاریست…
بارانی که خود را محکم بر زمین می کوبد تا…
… تا کمی از آتش آلوده به گناه انسان ها کاسته شود.

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.