زيارتش بهانه نمي‌خواهد! «الله‌اكبري»

سرت را به شيشه پنجره تكيه داده‌اي. ماشين هرلحظه به شهر نزديك‌ترمي‌شود، دلت هواي او را كرده بود كه پا در سفر گذاشتي. از بلنداي جاده به شهر خيره مي‌شوي نگاهت از روي ساختمان‌ها مي‌گذرد. چشمان تشنه‌ات در التهاب عطش مي‌سوزند. چيزي را مي‌كاوند كه خود نمي‌داني. در تابش نور آفتاب تشعشع خيره‌كننده «گنبد طلايي» حرمش چشمانت را به آتش مي‌كشد. نگاه تشنه‌ات بر روي گنبد قفل مي‌شود، مي‌ماند. گويي به آنچه مي‌طلبيده رسيده است…

  • 5 stars
    نظر از: مریم
    1396/05/10 @ 09:37:18 ب.ظ

    مریم [عضو]

    التماس دعا

نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.