دل نوشته
در حال قدم زدن در گوشه ای از پیاده رو بودم…
از دور مردی را دیدم که کیسه هایی سنگین در دست دارد
و هر از چندی کیسه ها را زمین می گذارد و نفسی تازه میکند…
به او نزدیک شدم و آرام گفتم :
مسیر من با شما یکی است…میتوانم کمکتان کنم ؟!
مرد با اضطرابی عجیـــــــب گفت : نه…نمیخوام ! مرسی !
از کنارش آرام گذشتم و همچنان که قدم میزدم در فکر فرو رفتم…
دلیل اضطراب مرد چه چیزی می توانست باشد ؟!
نتیچه ی تفکر : آنقدر تمرکز بر بدی کرده ایم که
هیچ درکی از خوبی برایمان نمانده…
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط عابدی در 1395/08/05 ساعت 12:30:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید