دل نوشته

در حال قدم زدن در گوشه ای از پیاده رو بودم…

از دور مردی را دیدم که کیسه هایی سنگین در دست دارد

و هر از چندی کیسه ها را زمین می گذارد و نفسی تازه میکند…
به او نزدیک شدم و آرام گفتم :

مسیر من با شما یکی است…میتوانم کمکتان کنم ؟!
مرد با اضطرابی عجیـــــــب گفت : نه…نمیخوام ! مرسی !

از کنارش آرام گذشتم و همچنان که قدم میزدم در فکر فرو رفتم…

دلیل اضطراب مرد چه چیزی می توانست باشد ؟!
نتیچه ی تفکر : آنقدر تمرکز بر بدی کرده ایم که

هیچ درکی از خوبی برایمان نمانده…

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.