دغدغه ذهنم
چند روز است که دغدغه ذهنم و زمزمه لبم این شده که من از کجا و از کی عاشقت شدم؟
چند روز است میان هزارتوی خاطرات ذهنم به عقب میروم، به سالهای دور. تا برسم به آنجائی که برای اولین بار لذت عاشقت شدن را چشیدهام.
اما هرچه بیشتر به عقب میروم باز میبینم که از قبلتر عاشقت بودهام!
گوئی از لحظه تولد مرا عاشق آفریدهاند. نه! این عشق باید قبل از لحظه تولد باشد.
مادرم برایم گفته وقتی هنوز درونش بودهام خود را به ضریحت رساندهام!!! میدانی این یعنی چه؟ یعنی از همان وقت هم میشناختمت و حتما عاشقت بودهام!!!
شاید هم از همان لحظه «قالوا بلی» عاشق شدهام. ولی نه! باید مزه عشق زیر دندان باشد و بر سرش پیمان بست. پس باید بازهم به عقب بروم. ولی دیگر به کجا؟ آن زمان که گِل بودهام؟ شنیدهام که ما را از گِل شما سرشتهاند. اگر اینگونه باشد که هست! این عشق معنا میشود. این اضطرابهای دوری و آن آرامش وصل معنا میشود.
من در این عقب رفتنهای زمان عاشقگیام به هیچ نقطه مشخصی نخواهم رسید. حالا باید فقط حرکت به جلو داشته باشم. باید هر چه زودتر خودم را به تو برسانم. باید آنقدر راه بروم و بدوم تا به تو برسم. و اینبار حیات جاودان را در کنارت تجربه کنم.
من بی تو معنا ندارم. مرا دریاب…
#کنار_قدم_های_جابر
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط عابدی در 1397/02/16 ساعت 10:57:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |