خرمشهر را خدا آزاد کرد...
9 شهریور 1333 در خرمشهر متولد شد. از سیزده سالگی در فعالیت های دینی مساجد و هیئت های مذهبی از جمله کلاس های تفسیر قرآن شرکت می کرد. با گروه مبارز «حزب الله خرمشهر» آشنا شد و یکی از اعضای این گروه گشت. ساواک این گروه را شناسایی و دستگیر کرد. محمد به خاطر سن کمش، به یک سال زندان محکوم شد.
به دانشگاه که رفت، دست از مبارزه برنداشت. با دوستانش، انجمن اسلامی مدرسه عالی بازرگانی را تأسیس کرد. کارشان شد توزیع مخفیانه اعلامیه و جزوات انقلابی میان دانشجویان. عضو گروه «منصورون» که شد، فعالیت هایش را گسترش داد. در همین زمان، برادرش علی به دست ساواک به شهادت رسید؛ محمد مصمم تر از قبل به فعالیت ها و مبارزاتش ادامه داد.
انقلاب اسلامی ایران به پیروزی رسید. موج شادی در کشور ایران پخش شد. محمد بعد از دو سال و نیم زندگی مخفیانه به خرمشهر بازگشت. «کانون فرهنگی نظامی انقلابیون خرمشهر» را با همکاری دوستانش تشکیل داد. قصدش این بود که مانع توطئه های بازرماندگان رژیم شاه، شود. محمد، فرماندهی سپاه خرمشهر را بر عهده گرفت و جهاد سازندگی را در این شهر، پایه گذاری کرد.
یک جلد کلام الله مجید و یک سکه طلا، مهریه همسرش بود. بعد از ازدواج، همسرش آن یک سکه را بخشید. محمد قرآنی خرید و در صفحه اول آن برای همسرش نوشت: «امیدم در این است که این کتاب، اساس حرکت مشترک ما باشد و نه چیز دیگر که همه چیز فنا پذیر است، جز این کتاب».
قبل از جنگ یک روز در میان به خانه می آمد. از ساعت ده شب تا هفت صبح در خانه بود. هم به خانواده اش رسیدگی می کرد و هم کارهایش را تلفنی انجام می داد. دوستان مجردش که در سپاه بودند، با دیدن زندگی محمد تصمیم گرفتند زندگی مشترک خود را شروع کنند. محمد می گفت: «زندگی مشترک، مزاحمت کاری برای من ندارد و کمک می کند تا با آرامش بیشتری به کارها برسم.»
عاشق خرمشهر بود و می گفت: «مردم خرمشهر مظلوم واقع شده اند. به آنها کمکی نشد تجهزات نیامد آنان از دل و جان نیرو گذاشتند». شب و روز محمد وقف خرمشهر شده بود. هر کاری که از دستش بر می آمد برای دفاع از شهر و تقویت روحیه نیروها انجام می داد؛ حتی یک بار «حمزه» را به خط مقدم برد. بچه ها از دیدن نوزادی چهار ماهه، تعجب کردند. محمد به آنها گفت که او هم مثل آنها زن و بچه اش را گذاشته و به میدان آمده. امید و شور عجیبی در دل رزمنده ها به وجود آمد.
از خواب پرید پیشانی اش عرق کرد. نفس نفس می زد. یاد خوابش افتاد. امام خمینی بسم الله الرحمن الرحیم را در میدان جنگ دیده بود. دشمن حمله می کرد؛ اما محمد ایستاده بود و از امام دفاع می کرد. اشک شوق، صورتش را پوشاند. شادی دردلش نشست فکر کرد: «تعبیر خوابم این سات که من واقعاً دارم از امام دفاع می کنم».
فرزندش تازه به دنیا آمده بود. خبردار که شد، به بچه های سنگر گفت: آتش می بارید، اما انگار آنها سنگینی آتش را احساس نمی کردند؛ همه از شنیدن خبر شاد شدند. محمد، بچه ها را تنها نگذاشت و بعد از 35 روز مبارزه به دیدن فرزندش رفت.
وضعیت خرمشهر، هر لحظه بحرانی تر می شد امام خمینی بسم الله الرحمن الرحیم فرمود: «تجهیزات بفرستید» اما بنی صدر، هیچ تجهیزاتی برای نیروها نفرستاد. عراقی ها از هر طرف حمله کردند؛ می خواستند خرمشهر را محاصره کنند. بعضی از نیروهای ترس برداشت؛ اما محمد فریاد زد: «تجهیزات نمی آید! با توکل به خدا بجنگید» محمد ایستاد و در کناره رزمنده ها جنگید. نیروها با بودن و ماندن محمد، قوت عجیبی پیدا کردند. 45 روز دشمن را پشت دروازه های شهر نگه داشتند و اجازه تجاوز به آنها ندادند.
خرمشهر در آستانه سقوط بود که خبر عزل بنی صدر در شهر پیچید. نیروها، جانی دوباره گرفتند. فریاد الله اکبرشان به آسمان رسید، بازهم مقاومت کردند. خیلی ها شهید شدند تا خرمشهر آزاد شد، آنها انتظار چنین روزی را می کشیدند روزی که دست ظالم از تجاوز و غارت کوتاه شود. شهدا منتظر موعود بودند، موعودی که نامش برپیشانی بیدهای آنها به چشم می خورد و یادش قوت قلب شان بود. روز موعود آمد و جنگ به پایان رسید. خرمشهر از ظلم و تجاوز آزاد شد؛ اما موعود حقیقی در راه است. موعودی که با آمدنش تمام جهان از ظلم و جنگ و قتل و غارت رهایی می یابند.
… و شهدا هنوز منتظر رسیدن چنین روزی هستند. چرا ما نباشیم؟
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط عابدی در 1397/02/29 ساعت 10:14:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |