حکایت من....
حکایت من آن گمشده ایی ست که می دود در بیابان دنیا …. ?
می گردد دنبال نشانی از شهادت ….
میدانی دردم را؟ میفهمی اشکم را؟ میبینی قلبم را؟ ?
من اینم …
میدانی که شهید نشوی، آخرش میمیری … تمام ….
یک کاغذ، پایان من و توست …
که رویش با خط تایپی می نویسند… فوت شد!
میدانی؟
سخت است، درد است.. بغض است،
آخر این قصه این طور تمام شود بگویند: مُــــرد؟!!
خیلی سنگین است … مُرد…مُرد؟ مرد و تمام شد؟
یعنی آخر نشد، شهادت قسمتش؟
یعنی دیدار.. ابراهیم هادی و حاج همت و حاج مهدی …و محمدرضا دهقان و محمودرضا بیضایی را به گور ببرد؟
اصلا انصاف نیست ها…
ما مدعیان صف اول بودیم …
از آخر مجلس شهدا را چیدند….
بیا برویم،
آخر صف شاید به ما بی لیاقت ها هم رسید…
دلشکسته ها مرگ را نمی پذیرند…
طاقت ندارند بگویند، آخر این قصه با مرگ ختم یافت…
خداوندا…
به حرمت شهدایت، آخر قصه ی ما را شهادت قرار بده… ?
➖ ? ? اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج ? ? ➖
???????
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط عابدی در 1398/03/27 ساعت 08:30:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |