تو نمی توانی اشک منو دربیاری.....
شب بود یکی داد می زد:ساکت شو !ساکت شو! تو نمی تونی اشک منو دربیاری…
رفتم سمت صدا .دیدم یک نفر انگشتهایش قطع شده. این حرف را به دست خونی می گوید:
ساکت شو !ساکت شو! تو نمی توانی اشک منو در بیاری”
کتاب"روزگاری جنگ بود”
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط عابدی در 1396/11/14 ساعت 10:49:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید