بالهای جا گذاشته شده !!!
رنده رو شونه هام نشست ….
با تعجب به اون گفتم : من درخت نيستما . فکر نکن که مي تونی روي شونه های من لونه بسازي.
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دونم. «ما هم می دونیم ؟» اما بعضی موقع ها پرنده ها و انسان ها را اشتباه مي گيرم .
خنديدم و به نظرم اين بزرگ ترين اشتباه ممكن بود .
پرنده گفت : راستي ، چرا پر زدن را كنار گذاشتي ؟
منظور پرنده را نفهميدم ، اما باز هم خنديد .
پرنده گفت : نمي دوني تو آسمان چقدر جاي تو خالي است . مثل اینکه داستان جدی شده بود ، ديگه نخنديدم . انگار ته ته خاطراتم یه چيزهایی زنده شد ، داشت به يادم می آمد . چيزي كه نمي دونستم چيه …
شايد يك آبي دور ، يك اوج دوست داشتني …
پرنده گفت : غير از تو پرنده هاي ديگري را هم مي شناسم كه پر زدن از يادشان رفته . درسته كه پرواز براي يك پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرين نكنه فراموشش مي شود …
پرنده اين را گفت و پر زد .
رد پرنده را دنبال كردم تا اين كه چشمم به يك آبي بزرگ افتاد…
به يادم اومد روزي اسم اين آبي بزرگ بالاي سرم آسمان بود و چيزي شبيه دلتنگي توي دلم موج زد .
آن وقت خدا بر شانه هاي كوچكم دست گذاشت و گفت :
يادت مياد تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم ؟
زمين و آسمان هر دو براي تو بود . اما تو آسمان را نديدي .
راستي عزيزم ، بال هايت را كجا گذاشتي ؟
دست هامو رو شانه هايم گذاشتم و جاي خالي چيزي را احساس كردم . آن گاه سرمو تو آغوش خدا
گذاشتم و یه دل سیر گریه کردم …
ادامه نوشت :
راستی ما بال هامونو کجا گذاشتیم ؟؟؟
چرا پاهامونو بستیم به این زمین تا آسمونی نشیم ؟؟؟
به چی دلخوشیم ؟
به کی دلخوشیم ؟
یه روز به یکی گفتم ما تنها اومدیم ، تنها هم می ریم ، حالا یه چند وقتی هم این وسط تنهاباشیم ..
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط عابدی در 1396/03/23 ساعت 11:26:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |