موضوع: "التماس تفکر...."

تلنگر

تلنگر

عمار كجاست ؟

…  پشت كرد از دنيا آنچه روى آورده بود و روى آورد آنچه پشت كرده بود ( نيكبختى‏ها رفت و بدبختى‏ها فرا رسيد ) و بندگان نيكوكار خداوند ، از دنيا كوچ كردند .

برادران ما كه در صفين ، خونهايشان بنا حق ريخته شد ، هرگز زيان نكردند زيرا ديگر زنده نيستند تا شرنگ تلخ و نارواى اندوهها و ناروائيها را بياشامند .

كجايند برادرانم كه طريق شهادت را برگزيدند و براه حق رفتند ؟

كجاست عمار ؟ كجاست پسر تيهان ؟ و كجاست ذوالشهادتين ( خزيمه بن ثابت انصارى ) و كجايند همانندان آنها كه با مرگ پيمان بستند و سرهاى بريده‏شان را براى تبهكاران بارمغان بردند ؟

بالهای جا گذاشته شده !!!

رنده رو شونه هام  نشست ….
با تعجب به اون گفتم :  من درخت نيستما . فکر نکن که مي تونی روي شونه های من لونه بسازي.
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دونم. «ما هم می دونیم ؟» اما بعضی موقع ها پرنده ها و انسان ها را اشتباه مي گيرم .
خنديدم و به نظرم اين بزرگ ترين اشتباه ممكن بود .
پرنده گفت : راستي ، چرا پر زدن را كنار گذاشتي ؟
 منظور پرنده را نفهميدم ، اما باز هم خنديد .
پرنده گفت : نمي دوني تو آسمان چقدر جاي تو خالي است . مثل اینکه داستان جدی شده بود ،  ديگه نخنديدم . انگار ته ته خاطراتم یه چيزهایی زنده شد ، داشت به يادم می آمد . چيزي كه نمي دونستم چيه …
 شايد يك آبي دور ، يك اوج دوست داشتني …
پرنده گفت : غير از تو پرنده هاي ديگري را هم مي شناسم كه پر زدن از يادشان رفته . درسته كه پرواز براي يك پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرين نكنه فراموشش مي شود …
پرنده اين را گفت و پر زد .
 رد پرنده را دنبال كردم تا اين كه چشمم به يك آبي بزرگ افتاد…
به يادم اومد روزي اسم اين آبي بزرگ بالاي سرم آسمان بود و چيزي شبيه دلتنگي توي دلم موج زد .
آن وقت خدا بر شانه هاي كوچكم دست گذاشت و گفت :
يادت مياد تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم ؟
 زمين و آسمان هر دو براي تو بود . اما تو آسمان را نديدي .
راستي عزيزم ، بال هايت را كجا گذاشتي ؟
دست هامو رو  شانه هايم گذاشتم و جاي خالي چيزي را احساس كردم . آن گاه سرمو  تو آغوش خدا
گذاشتم و یه دل سیر گریه کردم … 


ادامه نوشت :
راستی ما بال هامونو کجا گذاشتیم ؟؟؟
چرا پاهامونو بستیم به این زمین تا آسمونی نشیم ؟؟؟
به چی دلخوشیم ؟
به کی دلخوشیم ؟

یه روز به یکی گفتم ما تنها اومدیم ، تنها هم می ریم ، حالا یه چند وقتی هم این وسط تنهاباشیم ..

1000 سال زندگی

دو روز مانده به پايان جهان، تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است. تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود. پريشان شد و آشفته و عصباني، نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد.
داد زد و بد و بيراه گفت. خدا سكوت كرد. جيغ كشيد و جار و جنجال به راه انداخت. خدا سكوت كرد. آسمان و زمين را به هم ريخت. خدا سكوت كرد. به پرو پاي فرشته ها و انسان پيچيد. خدا سكوت كرد. كفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سكوت كرد. دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد. خدا سكوتش را شكست و گفت: “عزيزم اما يك روز ديگر هم رفت تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي.”
تنها يك روز ديگر باقي است. بيا و حداقل اين يك روز را زندگي كن. لابه لاي هق هقش گفت: اما با يك روز؟ چه كار مي توان كرد؟ خدا گفت: آنكس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويي كه هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمي يابد، هزارسال هم بكارش نمي آيد.
و آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: حالا برو و زندگي كن. او مات و مبهوت به زندگي نگاه كرد كه در گوي دستانش مي درخشيد. اما مي ترسيد حركت كند، مي ترسيد راه برود، مي ترسيد زندگي از لاي انگشتانش بريزد. قدري ايستاد. بعد با خودش گفت: وقتي فردايي ندارم، نگه داشتن اين يك روز چه فايده ايي دارد؟
بگذار اين مشت زندگي را مصرف كنم. آنوقت شروع به دويدن كرد. زندگي را به سرو رويش پاشيد. زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد و چنان به وجد آمد كه ديد مي تواند تا ته دنيا برود. مي تواند بال بزند. او در آن يك روز، آسمان خراشي بنا نكرد، زميني را مالك نشد، مقامي هم بدست نياورد، اما در همان يك روز دست بر پوست درخت كشيد، روي چمن خوابيد، كفش دوزكي را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آن ها كه او را نمي شناختند سلام كرد و براي آنها كه دوستش نداشتند و بقولي چشم ديدن او را نداشتند از ته دل دعا كرد.
او در همان يك روز با دنيا و هر آنچه در آن است آشتي كرد و خنديد و سبك شد. لذت برد و شرمسار شد و بخشيد و عاشق شد و عبور كرد و تمام شد او در همان يك روز زندگي كرد و فرشته ها در تقويم خدا نوشتند :
 "امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيسته بود!”