اعتراف های یک طلبه....

وقتی دلم می گیرد می زنم به سیم آخر …

اما یادم می آید یک طلبه نباید بزند به سیم آخر….

عصبانی که می شوم دلم میخواهد فریاد بزنم…اما باز هم یادم می آید که من طلبه ام

دلم میخواهد گریه کنم و آه و ناله سر دهم و شکایت کنم…اما یادم می آید ..

احساس تنهایی که به سراغم می آید… باز هم یادم می آید

غصه که در دلم می نشیند….

وقتی این همه دروغ و خودنمایی جامعه را می بینم ….دلم از مردم که میگیرد

وقتی میبینم یک آدم با دوتاچشمش نگاه می کند و مثل آب خوردن خالی می بندد

وقتی میبینم زنان و مردان دیگری فرقی با هم نمی کنند!

دلم میخواهد … ولی یادم می آید…

همه ی اینها که گفتم سزنی بود در انبار کاه ..یکی بود از هزارتا…

طلبه هم که نبودم باز هم یاد می آمد

که من بنده ام… بنده ی خدایی بزرگ…

یادم می آمد که من دین دارم

و یک مسلمانم…

راستی این روزها همه مسلمانند اما چرا این همه …

و حرف های من هنوز نا تمام ..

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.