آشتي با صبح

مي‌دانم، آري مي‌دانم؛ آن روز، پنجره‌ها براي آشتي با صبح، نفس تازه کشيدند.
آن روز، خوبي‌ها به صليب کشيده شده بود و خون از پنجه استعمار چکّه مي‌کرد و قفس، تنها جايگاه پرندگان بود؛ چون نغمه آزادي سرداده بودند.
مي‌دانم، همان دقايقي که گوش‌ها به ضبط صوت چسبيده بودند، تا نواي باران را که چکه‌چکه مي‌کرد و پليدي‌ها را مي‌شست، بشنوند.
چه شوري داشت، چه بلوايي شده بود و چه غوغايي مي‌کرد؛ تکاپوي خفته که بيدار شده بود و دستاني که زانوي غم بغل گرفته بودند؛ حالا مشت شده بود.
تندتند ورق بود که بر سينه ديوار مي‌چسبيد: «آزادي…». و بطري بود که بمب مي‌شد و حالا «شاهِ معکوسِ» روي ديوارها، تمام حشمت 2500 ساله را زمين مي‌ريخت.
آن روز کودک بود که رهِ مردان خدا مي‌پيمود و يک شبه مرد مي‌شد؛ مردي که در کوچه پس کوچه‌هاي شهر، نوک سلاح‌ها در انتظار سينه پر تپشش کمين کرده بود.
پيرزن کنج حلبي‌آباد، ديگر از شاه سخن نمي‌گفت، سراغ از «آقا» مي‌گرفت. مي‌دانم؛ آري خوب مي‌دانم شهدا، کف خيابان نماندند؛ دستاني آنها را بالا برد؛ اصلاً شهدا هيچ‌وقت زمين نمي‌مانند.
و مي‌دانم، حالا پس از سي‌سال از آن روزها، سيب معطر آزادي در دست من است، من دانه سيب خواهم کاشت و درختي از نو خواهم روياند.
آه، من تو را گم نخواهم کرد، «من همان دبستاني‌اي هستم که به من چشم اميد بسته بودي.» من تو را گم نخواهم کرد هرگز، هرگز!

  • نظر از: خادم المهدی
    1395/11/19 @ 09:02:40 ق.ظ

    خادم المهدی [عضو] 

    سلام
    قشنگ و روان بود

نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.