نمونه هایی از فضايل و سيره فردى
پنجشنبه 95/09/18
خبر از مهدى موعود صلوات الله عليه:
ثقه جليل القدر احمد بن اسحاق بن سعد اشعرى نقل مىكند: خدمت امام حسن (ع) رسيدم، مىخواستم از امام بعد از او بپرسم، امام پيش از سؤال من فرمود:
«يا احمد بن اسحاق ان الله تبارك و تعالى لم يخل الارض منذ خلق آدم عليه السلام و لا يخليها الى ان تقوم الساعة من حجت الله على خلقه به يدفع البلاء عن اهل الارض و به ينزل الغيث و به يخرج بركات الارض».
گفتم: يابن رسول الله! امام و خليفه بعد از شما كيست؟ آن حضرت بسرعت برخاست و داخل اندرون شد، بعد به اتاق آمد و در شانهاش پسرى بود، گويى جمال مباركش مانند ماه چهارده شبه بود، حدود سه سال داشت، بعد فرمود: يا احمد بن اسحاق! اگر پيش خدا و امامان محترم نبودى اين پسرم را به تو نشان نمىدادم، او همنام و هم كينه رسول خداست، زمين را پر از عدل و داد مىكند چنان كه از ظلم و جور پر شده باشد.
يا احمد بن اصحاق! مَثل او در اين امت مَثل خضر (ع) و مثل ذوالقرنين است، به خدا قسم او را غيبتى خواهد بود كه فقط كسى از هلاكت نجات مىيابد كه خدا او را در امامت وى ثابت نگاه دارد و به دعا در تعجيل فرجش موفق فرمايد.
گفتم: مولاى من! آيا علامتى هست كه قلب من مطمئن باشد؟ در اين وقت آن كودك با زبان عربى فصيح فرمود: «انا بقيّةُ اللّه فى اَرضه و المنتقم من اعدائه فلا تطلب اثر بعد عين يا احمد بن اسحاق».
احمد بن اسحاق گويد: شاد و خرامان از خانه امام (ع) بيرون آمدم، فرداى آن به محضر امام بازگشتم و عرض كردم يابن رسول الله (ص)! شاديم بيش از حد گرديد در مقابل منتى كه بر من نهاديد، اين كه فرموديد: مَثل او مَثل خضر و ذوالقرنين است يعنى چه؟ فرمود: طول غيبت.
گفتم: غيبتش طولانى خواهد بود؟ فرمود: آرى، به خدايم قسم تا جايى كه اكثرى از اين امر برگردند و در امامت او نماند مگر كسى كه خدا براى ولايت ما از او عهد گرفته باشد و ايمان را در قلب او ثابت فرموده و با روح مخصوصى او را تأييد كرده باشد.
«يا احمد بن اسحاق هذا امرٌ من امر الله و سرّ من سرّاللّه و غيبٌ من غيب اِللّه فخذما آتيتك و اكتمه و كن من الشاكرين تكن معنا غدا فى عليين» 1.
* * *
نمونه هایی از فضايل و سيره فردى
پنجشنبه 95/09/18
نفوذ معنوى :
ثقة الاسلام كلينى در كافى و شيخ مفيد در ارشاد نقل مىكند: از حسين بن محمد اشعرى و محمد بن يحيى و ديگران كه گويند: احمد بن عبيدالله بن خاقان (وزير معتمد عباسى) و كيل املاك و مستغلات خليفه در قم و عامل اخذ ماليات از آنها بود، او در عداوت اهل بيت عليهم السلام بسيار شديد بود.
روزى در مجلس او سخن از علويان و اهل بيت و مذهب آنها به ميان آمد، احمد گفت: من كسى از علويان را در سيرت و وقار و عفت و نجابت و عزت و شرف مانند حسن بن على بن محمد بن رضا نديدم، رجال خانوادهاش و بنىهاشم او را برهمه مقدم مىداشتند، و ميان فرماندهان خليفه و وزراء و همه مردم مورد احترام و عظمت بود.
روزى بالاى سر پدرم (عبيدالله بن خاقان وزير اعظم خليفه) ايستاده بودم كه دربانها گفتند: ابن الرضا مىخواهد وارد شود، پدرم با صداى بلند گفت: اجازه بدهيد تشريف بياورند، من تعجب كردم كه دربانها چطور توانستند پيش پدرم كسى را با كنيه ياد كنند. فقط خليفه يا وليعهد خليفه يا كسى را كه خليفه كنيه مىداد، پيش پدرم با كنيه ياد مىكردند.
در آن موقع ديدم مردى گندمگون، زيبا قامت، زيبا صورت، با تناسب اندام، جوان، با جلالت و با هيبت وارد شد، پدرم چون او را ديد برخاست و به طرف او رفت، من نديده بودم كه پدرم به استقبال كسى از بنى هاشم و فرماندهان برود، چون به او رسيد دست به گردن او انداخت، صورت و سينه او را بوسيد و دستش را گرفت و او را در مصلاى خود نشانيد و خود در كنار او نشست و به او رو كرد و با او سخن مىگفت و گاهى مىگفت: فدايت شوم، من غرق تعجب بودم.
در اين بين دربان آمد و گفت: موفّق (برادر خليفه) آمد، قرار بر اين بود چون موفق نزد پدرم مىآمد، دربانان و فرماندهان از اول درب ورودى تا تخت پدرم دو طرف صف مىايستادند، موفق از ميان آنها مىآمد و مىرفت، پدرم همانطور با او صحبت مىكرد تا غلامان خاص موفق ديده شدند، در آن وقت پدرم به او گفت: خدا مرا فداى تو كند، اگر مىخواهيد تشريف ببريد مانعى ندارد. او به پا خاست، پدرم گفت: او را از پشت صفها ببريد تا امير (موفق) او رإ؛ كك نبيند، بعد پدرم با او معانقه كرد و چهره او را بوسيد و او رفت.
من به دربانان گفتم: واى بر شما! اين كيست كه پدرم با او با چنين احترامى برخورد كرد؟ گفتند: اين مردى از علويان است كه حسن بن على معروف به ابن الرضا مىباشد. تعجب من زيادتر شد، آن روز همهاش در فكر او و كار پدرم نسبت به او بودم پدرم شبها پس از نماز عشاء مىنشست و درباره جلسات و كارها و مطالبى كه بايد به محضر خليفه برسد بررسى مىكرد.
چون از كارش فارغ شد، من رفتم و پيش رويش نشستم، گفت: احمد! كارى دارى؟ گفتم: آرى، پدرجان! اگر اجازه دهى، گفت: اجازه دادم هر چه مىخواهى بگو، گفتم: پدرجان! آن مرد كى بود كه ديروز آن هم اجلال و اكرام و تبجيل از ايشان نموده و خودت و پدر و مادرت را فداى او مىكردى؟
گفت: پسرم! او ابن الرضا و امام رافضه است، بعد از كمى سكوت اضافه كرد: اگر خلافت از بنى عباس برود، كسى از بنى هاشم جز او شايسته نخواهد بود، چون او در فضل، عفاف، وقار، صيانت نفس، زهد، عبادت، اخلاق نيكو و صلاح بر ديگران مقدم است، و اگر پدر او را مىديدى، مىديدى كه مردى جليل، بزرگوار، نيكو كار و فاضل است .
اين سخنان بر اضطراب و تفكر و غضب من بر پدرم افزود، بعد از آن، من پيوسته از حالات او مىپرسيدم و از كارش جستجو مىكردم ولى از هر كه از بنى هاشم، فرماندهان، نويسندگان، قضات، فقهاء و ديگر مردم سؤال مىكردم، مىديدم كه در نزد همه در نهايت تجليل و تعظيم و مقام بلند و تعريف نيكو و مقدّم بر خانواده و ديگران است و همهى گفتند: او امام رافضه است، لذا مقام وى در نزد من بزرگ شد، زيرا دوست و دشمن درباره او نيكو گفته و ثنا مىكردند.
بعضى از حاضران از اشعريها به او گفتند: اى ابابكر! حال برادرش جعفر چگونه بود؟ گفت: جعفر كيست كه از او سؤال شود ويا با او يك جا گفته شود؟ جعفر آشكارا گناه مىكرد، بى حياء و شرابخوار بود، كمتر كسى را مانند او ديدهام كه پرده خويش را بدرد، احمق و خمار و كم ارزش بود، به خدا قسم او در وقت وفات حسن بن على پيش سلطان آمد كه تعجب كردم و فكر نمىكردم كه چنين كند.
چون ابن الرضا مريض شد، فوراً به پدرم خبر فرستاد كه او مريض است، بعد بلافاصله به خانه خليفه آمد و با پنج نفر از خادمان و خواص خليفه از جمله نحرير (مسؤول باغ وحش) برگشت و آنها را گفت كه در خانه حسن بن على باشند و حالات او را زير نظر بگيرند و به چند نفر پزشك گفت كه شب و روز از او ديدار كنند… جريان اين طور بود كه او چند روز از ربيع الاول گذشته در سال دويست و شصت از دنيا رفت، سامراء يكپارچه ضجه شد، همه مىگفتند: «ابن الرضا از دنيا رفت»… پس از آن جعفر نزد پدر من آمد و گفت: مقام پدر و برادرم را به من واگذار كن، در عوض هر سال بيست هزار دينار به تو مىدهم، پدرم او را طرد كرد و گفت: احمق! خليفه شمشير و تازيانهاش را به دست گرفت تا مردم را از امامت پدرت و برادرت برگرداند، مقدور نشد و نتوانست و تلاش كرد كه آن دو را از امامت براندازد، موفق نشد، اگر در نزدغ شيعه پدر و برادرت امام بودى، لازم نبود كه سلطان و غير سلطان تو را در جاى آنها قرار بدهد.
و اگر آنها به امامت تو قائل نباشند با نصب خليفه به امامت نخواهى رسيد، پدرم او را تحقير كرد و گفت اجازه ندهند كه نزد او بيايد… رجوع شود به كافى: ج 1 ص 503 باب مولد ابى محمد الحسن بن على، ارشاد مفيد: ص 318 حالات امام عسكرى (ع) ،كمال الدين صدوق: ج 1ص 40 - 43 ما روى فى وفات العسكرى (ع)، شيخ طوسى در فهرست در ترجمه احمد بن عبيدالله بن خاقان و نيز نجاشى در ترجمه وى به اين مجلس اشاره فرمودهاند.
* * *
«وَ مَا الْحَياةُ الدُّنْيا إِلاَّ مَتاعُ الْغُرُورِ» و مثال مصداقی درین باره
چهارشنبه 95/09/17
آيهي ديگر «وَ مَا الْحَياةُ الدُّنْيا إِلاَّ مَتاعُ الْغُرُورِ» (آلعمران/185)
دنيا انسان را گول ميزند. گول دنيا را نخوريد.
چه جواني! در پارك عاشق ميشود ميخواهد او را بگيرد.
ميگوييم:آقا كجا گزينش كردي؟
ميگويد: در پارك!
در سينما، در خيابان، در دانشگاه، آخر پارك و خيابان و دانشگاه محل گزينش است؟
عروس و داماد كيلويي هستند؟ متري هستند؟ شكلي هستند؟ مالي هستند كه او ماشينش چطور بود؟ مسكني هستند كه خانهي خوبي داشت؟ عروس و داماد دو تا انسان هستند، فكري هستند، فكر بايد به فكر بخورد. ممكن است خانه و ماشين داشته باشد اما فكرش با فكر شما نخورد.
«وَ مَا الْحَياةُ الدُّنْيا إِلاَّ مَتاعُ الْغُرُورِ» دنيا گول ميزند، زرق و برق دنيا را مواظب باشيد.
«يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا آمِنُوا» يعني هيچوقت توقف نداريم.
چهارشنبه 95/09/17
«يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا آمِنُوا» يعني هيچوقت توقف نداريم.
ما سه تا حركت در قرآن داريم. يك حركت داريم حركت به جلو است. مثل همين آيه، «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا آمِنُوا» تو كه ايمان داري برو جلو.
يك ترياكي سالي يك نفر را ترياكي ميكند. صد تا ترياكي را يكجا كنند، سال ديگر حضرت عباسي ميشود دويست تا. اما صد تا از اينها كه نماز جمعه ميروند سال ديگر دويست نفر به نماز جمعه ميروند. الآن ترياكيها از ما جلوتر هستند.
«يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا آمِنُوا». تو كه خوب هستي، خوب تر شو.
حديث داريم اگر پول ميخواهي به فقير بدهي به بچهات بده او به فقير بدهد، يعني چه؟ يعني اين كمك به فقير را به يك نسل ديگر هم منتقل كن. اين حركت به جلو.
يك حركت به عقب داريم.
«آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا» (نساء/137) ايمان داشت، كافر شد. «ثُمَّ اتَّخَذْتُمُ الْعِجْلَ» (بقره/51) گوساله پرست شد. «ثُمَّ تَوَلَّيْتُمْ» (بقره/64) منحرف شد. يعني خوب بود، بد شد. قبلاً دروغ نميگفت حالا دروغ ميگويد. حجابش بهتر بود، بدتر شد. نمازش بهتر بود، زبانش بهتر بود، چشمش بهتر بود.
پس يك حركت به جلو روز به روز بهتر. «زِدْني عِلْماً» (طه/114) روز به روز باسوادتر. «زادَهُمْ هُدىً» (محمد/17). «زِدْني عِلْماً»،. «زادَهُمْ هُدىً»، «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا آمِنُوا» اينها همه آياتي است كه روز به روز جلو برو.
آياتي كه روز به روز عقب برو. «آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا»، «ثُمَّ اتَّخَذْتُمُ الْعِجْلَ» يك عده روز به روز بهتر ميشوند و يك عده روز به روز بدتر ميشوند. يك كسي به يك كسي گفت: يك دعا به ما كن. گفت: خدايا ايشان را مرگش بده! گفت: اِ… حاج آقا! ما گفتيم: دعا كن. گفت: دعايت كردم. گفت: گفتي خدا مرگت بدهد. گفت: تو هر نفسي كه ميكشي يك گناه ميكني. هر روز به گناهان تو اضافه ميشود، زودتر بروي بهتر است.
بعضيها روز به روز بهتر ميشوند، بعضيها روز به روز بدتر ميشوند. پيغمبر فرمود: اگر شبي بخوابم كه در آن روز چيزي ياد نگرفته باشم، آن روز براي من روز مباركي نيست.
مطالعهي ممتد داشته باشيد. به خصوص شبهاي زمستاني، 30/5 غروب ميشود، ميانگين 30/10 ميخوابيم، 5 ساعت است. خوب دو ساعت براي گفتگو با همسر و تلويزيون و شام و دو ساعت، سه ساعت، يك ساعت مطالعه كنيد. در ايران يكي از مشكلاتي كه ما داريم اهل مطالعه كم داريم.
در يكي از كشورهاي غربي از فرودگاه پياده شدم،رفتم سراغ تاكسي، ديدم اوه… چه صف طولاني، همه شوفر تاكسي و همه هم داشتند روزنامه ميخواندند. يعني از آن پاره وقتها استفاده ميكردند. ما اينجا اگر امتحان نباشد درس نميخوانيم. شب امتحان درس ميخوانيم. يك مطالعهي ممتد، از كتابهاي مفيد. بعضي كتابها هم لفتش ميدهند. خدا ميداند بعضي از كتابها را آدم نگاه ميكند ميگويد: حيف كاغذ، حيف نان! آخر چرا اجازهي چاپ به اين دادند؟ يك مطلبي را ميخواهد بگويد 5 صفحه لفتش ميدهد، تا مطلب را بگويد. سخنراني ميخواهد بكند، آقا بگو ببينم ميخواهي چه بگويي؟ لفتش ميدهد.صرفهجويي، «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا آمِنُوا».
چقدر او ما را دوست دارد؟
چهارشنبه 95/09/17
راز داستان حضرت یوسف که احسن القصص است عشق پدر به پسر است عشق پدر راز بسیاری از داستان های قرآنه بسیار که می گم نه اینکه تعدادشون زیاد باشه چون عشق پدر عشق پنهانه اگر پدری پدر خوبی باشه که از خود گذشته باشه تازه قلبش به اندازه ی دریاها و اقیانوس ها جای محبت فرزند خواهد بود و در قرآن عشق یعقوب به یوسف می خواست در کنار عشق مجازی زلیخا به یوسف در مقام مقایسه نشون داده میشه
اولین چیزی که خوب بود بعد از سریال حضرت یوسف به ذهن می آمد این می بود که چه پدر عاشقی اینقدر گریه کرد تا نابینا شد، ما اینو مزه نکردیم
راز داستان حضرت یوسف عشق پدر به پسر است و راز عشق پدر به پسر، عشق امام به امت است،
ماها برای امام زمان(عج) مریض نمیشویم و تب نمیکنیم و حوصلهیمان در فراغ حضرت زیاد شده، ولی به نص کلمات حضرت علی علیه السلام و امام باقر علیه السلام که می فرمایند “اگر شما مریض شوید ما به خاطر شما مریض می شویم ما به خاطر شما محزون می شویم اگر محزون بشید . ما به خاطر شما شاد می شیم اگر شاد بشید” ـ بنابراین هیچ کس نمیتواند به سادگی درک کند که یک امام، مأموم خودش را چقدر دوست دارد، هرکس این را بفهمد مطمئنا به معراج خواهد رفت.
خیلی سخته درک این معنا آیا میشه اینو حس کرد ؟
اولین حرفی که ما می زنیم اینه که مگه من کی ام یا به چه درد آقا می خورم که آقا منو دوست داشته باشه؟
ببین عزیز من نعوذبالله یک وقت آقا رو با خودت مقایسه نکنی ما آدمای خودخواهی هستیم کسی که به دردمون بخوره رو دوست داریم ولی آقا که اینطوری نیست تا حالا خودت این احساس عاشقی رو نداشتی نه؟ نمی تونی باور کنی امام یک چنین وجود نازنینی رو داره؟