اسیر ظلمتم،ای ماه کجا مانده ای؟

اسير ظلمتم، اي ماه کجا مانده اي؟


من به اعتبار تو فانوس نياورده ام …

گرایش به معنویت، راه مقابله با تهاجم فرهنگی ‏‏


 

‏‏«قل انما اعظکم بواحدة ان تَقومو الله»‏

‏‏حسن مطلع عرایض من چند بیتی از یکی از غزلهای امام است: ‏

‏‏من در این بادیه صاحب نظری می جویم‏

‏‏راه گم کرده ام و راهبری می جویم‏

‏‏مسند و خرقه و سجاده ثمر بخش نشد‏

‏‏از گلستان رخ او ثمری می جویم‏

‏‏ترک میخانه و بتخانه و مسجد کردم‏

‏‏در ره عشق رخت رهگذری می جویم‏

‏‏سفر از هیچ به سوی همه چیزم در پیش‏

‏‏لنگ لنگان روم و همسفری می جویم‏

‏‏گفته بودی که ره عشق ره پر خطری است‏

‏‏عاشقم من که ره پر خطری می جویم‏

‏‏اندر این دیر کهن ریخته شد بال و پرم‏

‏‏بهر منزلگه خود بال و پری می جویم‏

دو مقام انسان

‏‏دو مقام انسان کامل‏

‏‏و این دو مقام در انسان کامل از ظهور مشیّت مطلقه از مکامن غیب احدی تا مقبض هیولی یا مقبض ارض سابع که حجاب انسانیت است به طریق عرفای شامخین- و این یکی از دو قوس وجود است- و از مقبض تراکم فیض تا منتهی نهایت غیب مشیّت و اطلاق وجودـ و این قوس دوم است- می باشد، پس انسان کامل به حسب این دو مقام، یعنی مقام شهادت و ظهور به رحمانیت، و مقام غیب و ظهور به رحیمیت، تمام دایره وجود است: ‏

‏‏«ثم دنی فتدلی فکان قاب قوسین او ادنی»‏‏ ‏‏و یکی از این دو حقیقت لیلة القدر و سرّ آن است، که شمس حقیقت در حجاب تعیّنات است، و دیگر حقیقت یوم القیامة است چه که بروز و طلوع آن است از حجاب آنها و این شبانه روز الوهی است» سر الصلوة ص 3 و 4‏

ویژگی دختران مومن

امیرالمومنین علی علیه السلام می فرمایند:


دختران مومن سه ویژگی دارند که برای زنان خوب و برای مردان بد است:
* ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺘﮑﺒﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ.
* ﺩﯾﮕﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﺮﺳﻮ ﺑﺎﺷﻨﺪ.
* ﻭ ﺳﻮﻡ ﻫﻢ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﯿﻞ ﺑﺎﺷﻨﺪ.
ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺘﮑﺒﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺑﺎ ﻗﺎﻃﻌﯿﺖ ﻭ ﺗﺮﺷﺮﻭﯾﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺑﺎ ﻋﺸﻮﻩ ﻭ ﺗﺒﺴﻢ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺗﺤﺮﯾﮏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺑﭙﺮﻫﯿﺰﻧﺪ.
ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﻫﻢ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺑﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺩﺍﺭﺩ.
ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﯿﻞ ﺑﺎﺷﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ ﺣﻔﻆ ﻣﺎل ﺧﻮﺩ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ،ﮐﻤﺎﻝ ﺩﻗﺖ ﻭ ﻭﺳﻮﺍﺱ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺮﺝ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﺩﺍﺭ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻫﻤﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺷﺪ1.

پرواز در قلاویزان

خاطره ای از شهید محمدرضا عسگری/ پرواز در قلاویزان،ص132

نمیخواهم عکسش رو ببینم

چند روز پیش بچه دار شده بود.دم سنگر که دیدمش،لبه ی پاکت نامه از جیب کنار شلوارش زده بود بیرون.
گفتم:"هان،آقا مهدی خبری رسیده؟"چشم هایش برق زد.

گفت:” خبر که… راستش عکسش رو فرستادن".
خیلی دوست داشتم عکس بچه اش را ببینم.با عجله گفتم:"خب بده، ببینم".

گفت:” خودم هنوز ندیدمش". خورد توی ذوقم.
قیافه ام را که دید، گفت:” راستش می ترسم؛ می ترسم توی این بحبوحه ی عملیات،اگه عکسش رو ببینم، محبت پدر و فرزندی کار دستم بده و حواسم بره پیشش".
نگاهش کردم.چه می توانستم بگویم؟
گفتم:” خیلی خب،پس باشه هر وقت خودت دیدی، من هم می بینم".

ــــــــــــــ