سلام بر ابراهیم..
شنبه 97/04/02
بازوان قوی ابراهیم از همان اوایل دبیرستان نشان داد که در بسیاری از ورزش ها قهرمان است در زنگ های ورزش همیشه مشغول والیبال بود .هیچکس از بچه ها حریف او نمی شد . ✅ ⚽ ? ? ? ? یکبار تک نفره در مقابل یک تیم 6 نفره بازی کرد فقط اجازه داشت که سه ضربه به توپ بزند . ? اما بهترین خاطره والیبال ابراهیم بر می گردد به دوران شهر گیلانغرب . یک روز چند دستگاه مینی بوس برای بازدید از مناطق جنگی به گیلانغرب آمدند که مسئول آنها آقای داوودی رییس سازمان تربیت بدنی بود . ? آقای داوودی در دبیرستان معلم ورزش ابراهیم بود و او را کامل می شناخت . ? ایشان مقداری وسایل ورزشی به ابراهیم داد و گفت : هرطور صلاح می دانید مصرف کنید . بعد گفت : دوستان ما از همه رشته های ورزشی هستند و برای بازدید آمده اند . ??⚽ ?? ? ابراهیم کمی برای ورزشکارها صحبت کرد و مناطق مختلف شهر را به آنها نشان داد تا اینکه به زمین والیبال رسیدیم . ? آقای داوودی گفت : چند تا از بچه های هیئت والیبال تهران با ما هستند . نظرت برای برگزاری یک مسابقه چیه ⁉⁉ ⏰ ساعت 3عصر مسابقه شروع شد . پنج نفر که سه نفرشان والیبالیست حرفه ای بودند یک طرف بودند ، ابراهیم به تنهایی در طرف مقابل . تعداد زیادی هم تماشاگر بودند . ابراهیم طبق روال قبلی با پای برهنه و پاچه های بالا زده و زیر پیراهنی مقابل آن ها قرار گرفت . به قدری هم خوب بازی کرد که کمتر کسی باور می کرد . بازی آن ها یک نیمه بیشتر نداشت و با اختلاف 10 امتیاز به نفع ابراهیم تمام شد . ?? بعد هم بچه های ورزشکار با ابراهیم عکس گرفتند . ✅ ? ? آن ها باورشان نمی شد یک رزمنده ساده ، مثل حرفه ای ترین ورزشکاران بازی کند . ✅ یک بار هم در پادگان دو کوهه برای رزمنده ها از والیبال ابراهیم تعریف کردم . یکی از بچه ها رفت و توپ والیبال آورد . بعد هم دو تا تیم تشکیل داد و ابراهیم را هم صدا کرد . او ابتدا زیر بار نمی رفت و بازی نمی کرد اما وقتی اصرار کردیم گفت : پس همه شما یک طرف ، من هم تکی بازی می کنم ! ☝ ? بعد از بازی چند نفر از فرماندهان گفتند : تا حالا اینقدر نخندیده بودیم ، ابراهیم هر ضربه ای که می زد چند نفر به سمت توپ می رفتند و به هم برخورد می کردند و روی زمین می افتادند ! ابراهیم در پایان با اختلاف زیادی برد . ??✅ خاطراتی از #شهید-ابراهیم-هادی #کتاب-سلام-بر-ابراهیم
خودمونے
شنبه 97/04/02
هعے
حُب دنیا ، چیزے که سراسر قلبمان را گرفتھ
دِلبستیم و دِل نمیکنیم
به چه دل بسته ایم ؟!
شکستن دِل فاطمه ی زهرا س ؟
خون جگر کردن مهدی عج ؟
آرے به اینها دِل بسته ایم
از همه چیز فقط دَم زدیم
کدام دین؟کدام شهدا؟
ابراهیم هادے کیست ؟
محمدرضاتورجے کیست ؟
سیدمجتبےعلمدار کیست ؟
فقط نامشان و عکسشان
زینت دهنده پیج هایمان است
همان پیج هایے که جز بیچارگے
چیزے نصیبمان نکرد
و همه اش ضرر بود ، نه سود …
مدعے تبلیغ حجاب زهرایی هستیم
اما هنوز خودمان لنگ میزنیم …
خیلے حرف است ، بماند
بازهم عده ای بظاهر متدین
مارا محکوم خواهند کرد …!
خیلے خراب کرده ایم
خیلی درجا زده ایم
فرصت هست
اما ما خواب زمستانی هستیم
خوابے
که جدیدا
برادر هاے زیادے را
به خواهر هاے گمشده شان
رسانده !
و همه قصد اصلاح و هدایت دارند
و نامحرم هم که هیچ …
براستی
چه از دین فهمیده ایم ؟
مسلمان ِکافر :)
جمله ماندگار وقصار اقای خیابانی دیشب در بازی ایران واسپانیا:
پنجشنبه 97/03/31
جمله ماندگار وقصار اقای خیابانی دیشب در بازی ایران واسپانیا: عربستان با اربابان آمریکایی خودش پنج تا پنج تا میخوره اما ایران بااقتدارجلوی ابر قدرت ها می ایسته….
سر تیتر روزنامه سه شنبه هفته دیگه:
پنجشنبه 97/03/31
ان شاالله سر تیتر روزنامه سه شنبه هفته دیگه:
ایران پوست پرتغال را کند….
خداباماست…
از زبان همسر شهید سیّد محسن صفوی
چهارشنبه 97/03/30
ازبچگی کارکرده بودم وحالاهم شده بودم یه خانوم معلم
دوشیفت هم کارمیکردمواسه خودم مستقل شده بودم
قطعه زمینی هم خریده بودم
تصمیم به ازدواج داشتم، شهریور ۱۳۵۵بودرفتم مشهدبه امام رضا(علیه السلام)
حرف دل اینگونه گفتم قبل هرحرف وکلام وگفت وگوی
شوهری خواهم که باشدسید و قدش بلندخوش خلق وخوی
آقا…من یکی رو میخوام که سیّد باشه ،قد بلند باشه،خوش اخلاق باشه…
تا اینکه خواستگار اومد خونه مون صحبت که میکردیم بهش گفتم:شما واسه چی منو انتخاب کردید…؟
آقامحسن که تا اون موقع سرش پایین بودگفت:شما چرا اینطوری صحبت میکنید…؟
گفتم:دلم میخواد بدونم که چرا شما اینقده دنبال مال دنیایید…؟!
مگه دنیا چه ارزشی داره…؟ سرمو بالا گرفتم و گفتم:من زن کسی میشم که مهریه مو شهادتش قراربده…حس میکردم حرف آخرو زدم پیش خودم فکر میکردم بیچاره فهمیده که چه اشتباهی کرده اومده خواستگاری من، انگارمیخواست چیزی بگه…
خنجر بزن ای دوست ولی زخم زبان نه…..
سرشو تکونی داد و گفت:
به جدّم قسم…من شهيد ميشم…
و باز تكرار و تأکید كرد به جدّم قسم…من شهيد ميشم…مونده بودم هاج و واج مات و مبهوت نگاش میکردم
خدایا این چییی میگه…؟!
گفت
رسوایی رازدلت ازچشم تو پیداست …
خواندم زدلت آری وگفتی به زبان نه…
اگه اومدم خواستگاری شماواسه اینه که میدونم بعد شهادتم اگه بچه ای داشته باشم میتونید بچه هامو بزرگ کنید…
راوی:همسر شهید سیّد محسن صفوی
منبع قصه ای برای سجاد ص۱۵_۱۶