راز شب

 

شب است. آسمان صاف و زلال است، درست مثل من. ستاره‌ها چشمک می‌زنند. از شب‌های دیگر پرنور تر شده‌اند. انگار قرار است امشب میزبان آن وجود مبارک باشیم. دل توی دلم نیست. من در خودم لیاقتی نمی‌بینم ولی او در من لیاقتی دیده که در هیچ انسانی نیافته است.

در این شب سیاه، گوشه‌ای از بیابان خدا نشسته‌ام و به اطرافم نگاه می‌کنم. همیشه همین موقع‌ها پیدایش می‌شود. این صبر کردن برایم سخت است. من هرشب بی‌قرارش هستم. او را می‌فهمم. نفسش که به من می‌خورد، همه‌چیز را برملا می‌کند. او که می‌آید، زمان برایم متوقف می‌شود. دوستش دارم. آن‌قدر دوستش دارم که بارها به خدا گفته‌ام. امشب هم به گمانم خواهد آمد. دلم برایش تنگ شده است.

با آن قامت رعنا و بازوان ورزیده‌ای که دارد، هیچ مردی یارای مقابله با او نیست. این مرد سینه‌ای ستبر دارد. این مرد عزمی راسخ دارد. مرد است، واقعا مرد! معنای مرد بودن را باید از وجود نازنینش وام گرفت؛ معنای مرام، معرفت، شرافت، انسانیت. تازگی‌ها فهمیده‌ام که غمی روی سینه‌اش سنگینی می‌کند. مرد به این بزرگی، به این باشکوهی، غمی دارد که جانکاه است. تازگی‌ها خیلی برایم حرف می‌زند. هرروز که می‌گذرد، بیشتر عاشقش می‌شوم. روزی هزاربار می‌میرم و زنده می‌شوم تا او را ملاقات کنم. درد دل‌هایش عجیب قلبم را می‌لرزاند.

مردی به بزرگی و عظمت او خیلی تنهاست. آن‌قدر تنهاست که نمی‌تواند با کسی جز من حرف بزند. من اما راضی‌ام. به این دیدارهای گاه و بی‌گاه شبانه‌مان خشنودم. به این حرف‌زدن‌های کوتاه و درد‌ و دل‌های یک وقتی! صدای پایش می‌آید. خدای من قلبم الان از حرکت می‌ایستد. هرچه صدا نزدیک‌تر می‌شود، من مشتاق‌تر می‌شوم.

گوش می‌کنم. با دقت به آن صدا دل می‌سپارم.

آمد! خودش است. می‌خواهم از خوشحالی بال دربیاورم.

به من نزدیک می‌شود. چقدر دلم برای چهره نورانی و مهربانش تنگ شده است.هر روز که می‌گذرد، نشان آن غم در صورتش بیشتر هویدا می‌شود.

زیر نور ماه صورت نورانی‌اش را می‌بینم. ماه گردون، پیش ماه من هیچ حرفی برای گفتن ندارد.

می‌ایستد. به احترامش می‌خواهم تمام قد ایستادن که نه، به خاک بیفتم. به پاهایش بیفتم. آن وجود عظیم لایق احترام و به خاک افتادن است.

شروع می‌کند. چشم‌های زیبا و نورانی‌اش اشکی می‌شود. دلم می‌لرزد وقتی گریه‌اش را می‌بینم. چطور مرد به این خوبی و بزرگی تنهاست؟ او حرف می‌زند و من دل به حرف‌هایش می‌دهم. او می‌گوید و من می‌شنوم. سرش را نزدیک‌تر کرده است. طاقت این همه نزدیکی را ندارم. من لیاقت ندارم. گاهی از خودم می‌پرسم، کسی غیر از من برای درد دل کردن نیست؟

خدای من! سرش ر ابلند می‌کند. به پشت سرش نگاه می‌اندازد و چند قدمی از من دور می‌شود. نگرانم. یعنی چه شده؟ کسی تعقیبش کرده است؟ کسی از حال و روزش با خبر شده است؟ چرا دلم شور می‌زند؟ از من دور می‌شود. صدای پاهایش را می‌شنوم که چند قدمی از من فاصله گرفته است. حالا دارد گفتگو می‌کند. صدایشان را می‌شنوم. انگار صدایشان را از ته چاه می‌شنوم. از او سوال می‌کند:

-کیستی؟

-میثم هستم.

-مگر نگفتم از آن دایره پایت را بیرون نگذار؟

-نتوانستم تحمل کنم و ترسیدم دشمنان بر شما آسیب برسانند.

-آیا چیزی از آن‌چه گفتم شنیدی؟

-نه سرورم. چیزی نشنیدم.

آن مرد هم می‌داند باید به او احترام بگذارد. او بزرگ و با جبروت است. صدایش را می‌شنوم. دارد درمورد خودم و خودش حرف می‌زند.

-ای میثم! وقتی که سینه‌ام از آن‌چه در آن دارم احساس تنگی کند، زمین را با دست می‌کَنم و راز خود را به آن می‌گویم و هروقت که زمین گیاه می‌رویاند، آن گیاه از تخمی است که من کاشته‌ام.

آن مرد دور می‌شود. انگار خیالش از سلامتی مولایش علی (ع) راحت شده است. صدای قدم‌های مبارکش را دوباره می‌شنوم. دارد به سمت من برمی‌گردد.

من خوشبخت‌ترین چاه عالمم، که علی(ع) با آن بزرگی‌اش من را لایق گفتن رازش دانسته است.

منبع روایت در قسمت آخر(بحار،جلد40،ص199)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.