موضوعات: "شهدا" یا "خدا شهیدم کن"

چه کنم شهید شوم...؟

شهید ابراهیم هادی :

“دارایی ات را اگــــر از دست دادی شهیــــــــد نمی شـــوی، با دست خودت اگر دادی شهید خواهی شد.”

اما یه سوال ، دارایی چیه ؟
چیزی جز تمام اون چیزی که بهش علاقه داری ،
حالا میتونه مال و ثروت باشه
یا اینکه جون و جسمت

شکستن نفس


مذهبی بودم و کارم شده بود چیک و چیک،سلفی و یهویی..!عکس های مختلف با چادر و روسری لبنانی! من و دوستم یهویی توی کافی شاپ..من و زهرا یهویی گلزار شهدا..من و خواهرم یهویی سرخه حصار..عکس لبخند با عشوه های ریز دخترکانه..دقت می کردم که حتما چال لپم نمایان شود در تمامی عکس ها..

کامنتهایم یک در میان احسنت و فتبارک الله احسن الخواهر!دایرکت هایم پرشده بود از تعریف و تجمید ها..از نظر خودم کارم اشتباه نبود،چرا که داشتم حجاب؛حجاب برتر!

کم کم در عکسهایم بالا گرفت رنگ و لعاب ها..تعداد مزاحم ها هم خدا بدهد برکت!کلافه از این صف طویل مزاحمت،یکبار از خودم جویا شدم چیست علت؟!
چشمم خورد به کتابی..رویش نشسته بود خروارها خاک غفلت..هاا کردم و خاکها پرید از هر طرف..

“سلام بر ابراهیم” بود عنوان زیر خاکی من..ابراهیم هادی خودمان..همان گل پسر خوشتیپ..چهارشانه و هیکل روی فرم و اخلاق ورزشی..شکست نفس خود را..شیک پوشی را بوسید و گذاشت کنج خانه،ساک ورزشی اش هم تبدیل شد به کیسه پلاستیکی!

رفتم سراغ ایسنتا و پستها،نگاهی انداختم به کامنتها،80 درصدش جنس مذکر بود!!! با احسنت ها و درودهای فراوان!لابه لای کامنتها چشمم خورد به حرفهای نسبتا بودار برادرها!دایرکت هایم که بماند!《عجب لبخند ملیحی..عجب حجب و حیایی…》انگار پنهان شده بود پشت این حرفهای نسبتا ساده،عجب هلویی..عجب قند و نباتی ای جان!

از خودم بدم آمد..!
شرمسار شدم از اینهمه عشوه و دلبری..شهید هادی کجا و من کجا! باید نفس را قربانی می کردم..پا گذاشتم روی نفس و خواستم کمی بشوم شبیه ابرهیم و ابرهیم ها…
نمایش کمتر

شهدا عاشق اند

شهدا عاشق اند معشوقشان خداست شاگردند معلمشان #حسین(ع)است… معلم اند… درسشان #شهادت است مسلح اند سلاحشان #ایمان است مسافرند،مقصدشان لقاءالله است مستحکم اند،تکیه گاهشان #خدا ست… . هرگاه شہـ ? ـــدا را یاد ڪردید آنہا شما را نزد اباعبدالله الحسـیـטּ (علیه السلام) یاد میڪنند

ده تایی ها


“ده تایی ها “


چَفیه را روی چادر تنظیم کردم
سوزن ته گِرد به دست…
جلوی آینه چادر را به روسری چِفت می کَردم


در آخَر دوربین را برداشتم
تا عکس بگیرم از تمام دلبری هایشان 
میان عظیمِ جمعیت

از کوچه که بیرون زدم

خاتون و مادَرهای دیگر
اشک ریزان سیل جمعیت را می نگریستند

همیشه پر حرفی می کردم برایشان 
اما امروز…
دلم می خواست حالشان را از دور به تماشا بنشینم

نگاهی به اسم 
کوچه انداختم و اشکم چکید…
” ده تایی ها “

تنها اسم برازنده کوچه بود

10 خانه…
10پسر دسته گُل
10مفقودالاثر همزمان
10مادر چشم به راه
10پدر که چشمشان به در سفید شد
و بالاخره 10 تابوت شهید

و اشک باز چکید…
آسمان هم گریه می کرد

خاتون بلند بلند می گُفت:
خوش اومدی مُسافر من
خسته نباشی پهلوون

و مادرهای دیگر فریاد می زدند…


تشییع قبلیشان از یادم نمی رود
10شهید را همزمان آورده بودند شَهر ما
و خاتون و مادرها می خواستند بروند بدرقه…

روز قبل از تشییع
خاتون سراسیمه بلند شد و گفت:
بچه ام داره برمیگرده

و مادر مثل همیشه لب گزید و در آغوشش کشید و گفت :
داداش مفقوده مامانم،عذاب نده خودتو…

خاتون : مگه نشنیدی دُختر 10تان…

و مادر انگار از خواب بیدار شده باشد هی تکرار می کرد
10تایی ها ، ده تایی ها…

یک ماه طول کشید تا به همه ثابت کنند
این 10تن 
شهدای کوچه ما هستند
دایی من و رفقایش…

امّا در این یک ماه
من معنی انتظار سی و چندساله خاتون و مادر ها را چشیدم
و چه سَخت است…
بهترین اولادت گُم شُده باشد…

نماز اول وقت یا گزارش جنگی؟

 

? سرتیپ شهید علی صیاد شیرازی نقل می کردند: هنوز عملیات طریق القدس انجام نشده بود. در آن موقع در جبهه با کمبودها و تنگناهای زیادی روبه رو بودیم، ولی مجبور بودیم که به نوعی آن ها را برطرف کنیم. حضرت امام پی گیر بودند که کار متوقف نشده و یا به تعویق نیفتد، در ضمن آن که هرگز ما را به عجله و شتاب نیز وا نمی داشتند. از آن رو بایستی دائم در جلساتی ایشان را با گزارش های خود در جریان پیشرفت کارها می گذاشتیم.

❤️ در یکی از جلسه ها که حضرت آیت الله خامنه ای نیز به عنوان رئیس جمهور وقت در آن شرکت داشتند، آقای هاشمی رفسنجانی به عنوان رئیس مجلس، فرماندهان سپاه و دیگر نیروها و من به عنوان فرمانده نیروی زمینی نیز حضور داشتیم. جلسه در اتاق کوچک امام تشکیل شده بود. ایشان بر روی مبل نشسته بودند و ما در برابرشان بر روی زمین حلقه زده و نشسته بودیم. نمی دانم که نوبت گزارش کدام یک از ما بود که امام ناگهان از اتاق خارج شدند.

? برخورد حضرت امام (رضوان الله علیه) برای ما بسیار تکان دهنده بود. فرد گزارش دهنده نتوانست جمله ناتمام خود را تمام کند چرا که مات و مبهوت مانده بود که چه بگوید و برای چه کسی بگوید. اولین کسی که لب به سخن گشود و حرف زد، آقای هاشمی رفسنجانی بود. او گفت: آقا! کسالتی ایجاد شده است؟

? حضرت امام با تندی برگشت و با قاطعیت جواب دادند: «خیر، وقت نماز است.»
من ناخودآگاه به ساعتم نگاه کردم. افق تهران را از پیش می دانستم و می توانم بگویم که ساعت و وقت بلند شدن امام برای نماز با افق تهران دقیقه ای تفاوت نداشت. در هر صورت این برخورد امام در ما حال و وضع عجیبی را به وجود آورد. ایشان به طرف سجاده ای که پهن بود، رفتند.

? ما از ایشان پرسیدیم: اجازه می دهید در محضرتان نماز بخوانیم؟
ایشان فرمودن: «مخالفتی ندارم.»
بعد، همه ما به سرعت آماده شدیم و با حضرت امام نماز را اقامه کردیم.

? امیر رضا ستوده، پا به پای آفتاب، ج3، ص311