موضوعات: "بدون موضوع" یا "نکات ناب روان شناسی" یا "درمحضر بزرگان"
درمحضر بزرگان
یکشنبه 96/12/06
ملاصدرا می گوید:
خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان
اما به قدر فهم تو کوچک می شود
و به قدر نیاز تو فرود می آید
و به قدر آرزوی تو گسترده می شود
و به قدر ایمان تو کارگشا می شود
یتیمان را پدر می شود و مادر
محتاجان برادری را برادر می شود
عقیمان را طفل می شود
ناامیدان را امید می شود
گمگشتگان را راه می شود
در تاریکی ماندگان را نور می شود
رزمندگان را شمشیر می شود
پیران را عصا می شود
محتاجان به عشق را عشق می شود
خداوند همه چیز می شود همه کس را…
به شرط اعتقاد
به شرط پاکی دل
به شرط طهارت روح
به شرط پرهیز از معامله با ابلیس
بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا
و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف
و زبان هایتان را از هر گفتار ناپاک
و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار
و بپرهیزید از ناجوانمردی ها، ناراستی ها، نامردمی ها …
چنین کنید تا ببینید چگونه
بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند
در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان می کند
و در کوچه های خلوت شب با شما آواز می خواند
مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟
حرف قشنگ
چهارشنبه 96/12/02
حاج آقا فاطِمے نیا میگن:
شیطان رو باید بشناسیم
بَعضی شُعار میدَن “شیطان قویه’
نه!! شیطان قوی نیست، ما به شیطان رو میدیم.
مثلا عَقرَب میتونه با نیشش جونِ آدم رو بگیره
ولی همین عَقرَب ک خیلی کوچیکه
میتونیم با یه لِنگه کفش بُکشیمش.
پس نمیشه گفت عَقرَب قویه، بلکه موذیه.
شِیطان هَم هَمینطوره، قوی نیست، اما موذیه!
اگر انسانَم به شِیطان رو بِده دیگه رَهاش نِمیکُنه!
نابود کننده ایمان
دوشنبه 96/11/23
امام صادق(علیه السلام) :
إِذَا اتَّهَمَ الْمُؤْمِنُ أَخَاهُ انْمَاثَ الإِیمَانُ مِنْ قَلْبِهِ کَمَا یَنْمَاثُ الْمِلْحُ فِی الْمَاءِ:
هنگامى که مسلمانى برادر مسلمانش را به چیزى که در او نیست متهم سازد، ایمان در قلب او ذوب مى شود، همانند نمک در آب !.
اصول کافى ، جلد 2، صفحه 269، باب التهمة و سوء الظن
#حکایتی شگفت از عالم ربانی آیة الله زرآبادی قزوینی
یکشنبه 96/11/15
? نوحه سرایی پرندگان بر مظلومیت امام حسین علیه السلام
? آیة الله شیخ علی آزاد قزوینی:
? شبی خدمت مرحوم آیةالله سیدمحمود شاهرودی بودم، ایشان مرا برای شام دعوت کرد، پس از صرف شام از من پرسید: فردا کجا میروی؟ عرض کردم: قصد دارم پیاده به کربلا بروم.
? گفتند: اینقدر پیاده کربلا رفتی، آیا در بیابان چیز خاص و غیر طبیعی ندیدی و یا نشنیدی؟
? گفتم نه. هر چه مردم میبینند یا میشنوند من هم میبینم و میشنوم.
? ایشان گفتند: اگر فردا کربلا رفتی، در بین راه بیابانی است به نام «ابوالهدمه»، هیچ آبی در آن وجود ندارد. در آن بیابان یک ساعت به غروب آفتاب، در زیر بوتههای بلند، خوب نگاه کن، ببین چه میبینی و چه میشنوی!
? فردا با پسرم به سمت کربلا حرکت کردیم و به بیابان «ابوالهدمه» رسیدیم و مدتی منتظر شدیم تا سفارش استادم را انجام دهم.
? ناگهان نزدیک غروب آفتاب مرغهای زیادی را دیدم که از گنجشک بزرگتر بودند و از بوتهها بیرون میآمدند، حجاب از گوشهایم کنار رفت و شنیدم این مرغها فریاد میزدند: «وای حسین کشته شد».
? گروه دیگری به زبان عربی میگفتند: «وای حسین قد قُتِل».
? موقع غروب آفتاب نالههای مرغها به پایان رسید و من با پسرم به سمت کربلا حرکت کردیم.
? وقتی از کربلا برگشتم خدمت مرحوم آیةالله شاهرودی رسیدم و جریان را گفتم ایشان به گریه افتادند و فرمودند: راست می گویی.
? عمرم چگونه گذشت ( زندگینامه مرحوم آیت الله شیخ علی آزاد قزوینی )ص 56 -
عجیب ترین معلم دنیا...
شنبه 96/11/14
عجیب ترین معلم دنیا بود ، امتحاناتش عجیب تر…امتحاناتی که هر هفته می گرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را تصحیح می کرد…آن هم نه در کلاس،در خانه…دور از چشم همه
اولین باری که برگه ی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم…نمی دانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم…
فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچه ها برگه هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شده اند به جز من…به جز من که از خودم غلط گرفته بودم…
من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم…بعد از هر امتحان آنقدر تمرین می کردم تا در امتحان بعدی نمره ی بهتری بگیرم…
مدت ها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید،امتحان که تمام شد ، معلم برگه ها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت… چهره ی هم کلاسی هایم دیدنی بود… آن ها فکر می کردند این امتحان را هم مثل همه ی امتحانات دیگر خودشان تصحیح می کنند… اما این بار فرق داشت…این بار قرار بود حقیقت مشخص شود…
فردای آن روز وقتی معلم نمره ها را خواند فقط من بیست شدم… چون بر خلاف دیگران از خودم غلط می گرفتم ؛ از اشتباهاتم چشم پوشی نمی کردم و خودم را فریب نمی دادم…
زندگی پر از امتحان است… خیلی از ما انسان ها آنقدر اشتباهاتمان را نادیده می گیریم تا خودمان را فریب بدهیم … تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم… اما یک روز برگه ی امتحانمان دست معلم می افتد… آن روز چهره مان دیدنی ست…
آن روز حقیقت مشخص می شود و نمره واقعی را می گیریم…
راستی در امتحان زندگی از بیست چند شدیم؟