کرامات شهدا
سه شنبه 97/09/27
چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاههای بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشمتان روز بد نبیند… آنقدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوقالعاده خراب بود. آرایش آنچنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.
اخلاقشان را هم که نپرس… حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمیدادند، فقط میخندیدند و مسخره میکردند و آوازهای آنچنانی بود که…
از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود…
دیدم فایدهای ندارد! گوش این جماعت اناث، بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست!
باید از راه دیگری وارد میشدم… ناگهان فکری به ذهنم رسید… اما… سخت بود و فقط از شهدا برمیآمد…
سپردم به خودشان و شروع کردم.
گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم!
خندیدند و گفتند: اِاِاِ … حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟
گفتم: آره!!!
گفتند: حالا چه شرطی؟
گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی میبرم و معجزهای نشانتان میدهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راهتان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید.
گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟
گفتم: هرچه شما بگویید.
گفتند: با همین چفیهای که به گردنت انداختهای، میایی وسط اتوبوس و شروع میکنی به رقصیدن!!!
اول انگار دچار برقگرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آنها سپردم و قبول کردم.
دوباره همهشون زدند زیر خنده که چه شود!!! حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و…
در طول مسیر هم از جلفبازیهای این جماعت حرص میخوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم…! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک میخواستم…
میدانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آنها بیحفاظ است…
از طرفی میدانستم آنها اگر بخواهند، قیامت هم برپا میکنند، چه رسد به معجزه!!!
به طلائیه که رسیدیم، همهشان را جمع کردم و راه افتادیم … اما آنها که دستبردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخیهای جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خندههای بلند دست برنمیداشتند و دائم هم مرا مسخره میکردند.
کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا! ما که اینجا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگهای نمیبینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید…
برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچهها خواستم یک لیوان آب بدهد.
آب را روی قبور مطهر پاشیدم و…
تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد… عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمیشود! همه اون دخترای بیحجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود. طلائیه آن روز بوی بهشت میداد…
همهشان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه میزدند … شهدا خودی نشان داده بودند و دست همهشان را گرفته بودند. چشمهاشان رنگ خون گرفته بود و صدای محزونشان به سختی شنیده میشد. هرچه کردم نتوانستم آنها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آنجا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آنها را از بهشتیترین خاک دنیا بلند کردم …
به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسریها کاملا سر را پوشاندهاند و چفیهها روی گردنشان خودنمایی میکند.
هنوز بیقرار بودند… چند دقیقهای گذشت… همه دور هم جمع شده بودند و مشورت میکردند…
پرسیدم: به کجا رسیدید؟ چیزی نگفتند.
سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کردهاند و به جامعهالزهرای قم رفتهاند … آری آنان سر قولشان به شهدا مانده بودند …”
راهزن دل
یکشنبه 97/09/25
☘ حجاب تنها مخصوص زن نیست که مردها هم باید حساب شده حرکت کنند و گرد و خاک بالا نیاورند و دل ها را به خود گره نزنند. که هرکس در سر راه دل ها بنشیند، او راهزن است و طاغوت
.
در معاشرت ها باید از برخوردهای بی حاصل و یا زیان بار کم کنی و به سازندگی و بازدهی بپردازی.
.
☘ در معاشرت ها سعی کن که یا بهره بگیری و بیاموزی، یا بهره برسانی و تربیت کنی، خالی و بی بار حرکت ننمایی.
.
☘ باید سنگ راه دیگران نباشی و گرد وخاک بلند نکنی. سعی کن تا به گونه ای حرکت کنی که خلق خدا را گرفتار حالت ها و رفتارت نسازی و آنها را اسیر ننمایی که اگر کسی آلوده شد، این آلودگی دامان تو را میگیرد و تو را رها نمی سازد.
.
حجاب یعنی همان دقت در برخورد که آلوده نشوی و آلوده نسازی، که اسیر نشوی و اسیر ننمایی.
.
#استاد_علی_صفایی_حائری_ره
بسته فرهنگی شب یلدا
یکشنبه 97/09/25
بسته فرهنگی شب یلدا
1. اگر پدر و مادرمان زنده هستند گرامیشان بداریم و بر دستانشان بوسه بزنیم و اگر در قید حیات نیستند با فاتحه ای روحشان را شاد کنیم .
2. به همسرمان یادآوری کنیم که عاشقش هستیم و اگر می توانیم هدیه ای کوچک و ارزان مثل یک شاخه گل تقدیم او کنیم
3. اگر کدورتی بین افراد خانواده هست امشب دورهم جمع شویم و آن را بر طرف کنیم.
4. برای تدارک شب یلدا نیازی نیست همه میوه های بازار را بخریم؛ و خیلی ساده با چای و شکلات و تخمه می شود دورهم بود .
5. حافظ فراموش نشود ! سعی کنیم تا فارسی و اشعار کهنش را بیشتر بخوانیم تا به فرهنگ غنی ادب فارسی پی ببریم.
6. پیام یلدا این است که تمام سال به بهانه های مختلف می توانیم دور هم جمع شویم.
7. به بهانه یلدا مهربانی ، لبخند و بخشش را تمرین کنیم.
8. شب یلدا به جای پرسیدن رمز وای فای و اینترنت حال همدیگر را بپرسیم
وقتی_ژنرال_به_زانو_درآمد...
یکشنبه 97/09/25
زنده زنده سوخت….
اما آخ نگفت….
شهید آوینی:
حسین خرازی نشست ترک موتورم.
بین راه، به یک نفربر پی ام پی، برخوردیم که در آتش می سوخت.
فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می سوزد!
من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم.
گونی سنگرها را برمی داشتیم و از همان دو سه متری، می پاشیدیم روی آتش!
جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می سوخت، اصلا ضجه و ناله نمی زد!
و همین پدر همه ی ما را درآورده بود!
بلند بلند فریاد می زد:
خدایا!
الان پاهام داره می سوزه!
می خوام اون ور ثابت قدمم کنی!
خدایا!
الان سینه ام داره می سوزه!
این سوزش به سوزش سینه ی حضرت زهرا نمی رسه!
خدایا!
الان دست هام سوخت!
می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو دراز کنم!
نمی خوام دست هام گناه کار باشه!
خدایا!
صورتم داره می سوزه!
این سوزش برای امام زمانه!
برای ولایته!
اولین بار حضرت زهرا این طوری برای ولایت سوخت!
آتش که به سرش رسید، گفت:
خدایا! دیگه طاقت ندارم،
دیگه نمی تونم،
دارم تموم می کنم.
لااله الا الله،
خدایا!
خودت شاهد باش!
خودت شهادت بده آخ نگفتم!
آن لحظه که جمجمه اش ترکید، من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم!
بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت.
حال حسین آقا از همه بدتر بود.دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می کرد و می گفت:
خدایا!
ما جواب اینا را چه جوری بدیم؟
ما فرمانده ایناییم؟
اینا کجا و ما کجا؟
اون دنیا خدا ما رو نگه نمی داره بگه جواب اینا رو چی می دی؟
زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم.
*تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه ی من و آن قدر گریه کرد که پیراهن و حتی زیر پوشم خیسِ اشک شد.
شهید سردار حاج حسین خرازی
امروز زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
✨شهدا شرمنده ایم ✨
خلاصه حرف های دیروز رحیمپور ازغدی:
یکشنبه 97/09/25
«بار سنگینی از دهه پنجاه بر دوش ما قرار دارد استخوانهایمان درد میکند و این بار سنگین را باید به دوش فرزندانمان بسپاریم. نگذاریم کسانی از مسئولیتها آویزان شوند و اسلام را فدای خودشان کنند.»
نمازجمعه جای لالایی خواندن و تکرار مکررات بیاثر نیست؛ جای طرح مسائل جدید است. در متن جامعه باشید؛ جامعه رفت و شما جا ماندید.
امام گفت مراقب خطر نفوذ در حوزه تا حد مرجعسازی باشید!
حوزه محافظهکار و روحانیت بیدرد، روحانیت شیعه علوی نیست.
هیچ امامجمعهای حق ندارد به کارگری که در اقتصاد برجامی بیکار شده است و خانوادهاش بهخاطر نظارت غلط حکومت در مسأله خصوصیسازی گرسنه مانده است بگوید اینها به نمازجمعه چه ربطی دارد بروید جاهای دیگر حرفتان را بزنید؛ ربط دارد آقا! عین ربط است.
امنیت نود درصد مسئولین در خطر نیست؛احتیاجی به محافظ و تشریفات ندارند؛ امنیت اسلام در خطر است. برای دفاع از حیثیت جمهوری اسلامی چند مسئول دزد و فاسد را به صف اوّل بیاورید و مثل امیرالمؤمنین شلاق بزنید تا ببینید نمازجمعه چگونه هم جوانتر میشود و هم جمعیت آن هزاربرابر.