دردودل_شهدای گمنام مهمون شهر ما

سلام 

دیشب شهدای گمنام مهمون شهرمون شده بودن…..

قرار شد چند ساعتی از شب روکنارشون باشیم یه صفایی ببریم…

وقتی گفتن می تونید برید کنار تابوت شهدا وزیارت کنید ؛پاهام حرکت نمی کرد که قدم بردارم برم سمت تابوت ها …..

یه صدایی از درونم اومد وگفت آخه نامرد !!

یادته پارسال به رفیقای گمنام مهمون شهرتون یه قولی دادی…آیا عمل کردی؟؟!

الانم میخوای چی قول بدی آخه بی معرفت یه گام براشتی  وشهیدانه زندگی کنی که الان میخوای بیای کنارتابوت ما وزار بزنی بگی اللهم الرزقنا….

آره منه رو سیاه…

#شهدا_تفحصم_کنید

باز نشستگی رهبر!

اراجیف موجود موذی و خطرناکی به نام حسن آقامیری!

 
میگه بنی امیه و بنی عباس با همین قرآنی که دست ماست 500 سال حکومت کردند!
یعنی معاویه و یزید و مروان، اینا بر اساس آیه های قرآن حکومت میکردن!

بعد میگه بر اساس همین قرآن، یه گروهی تشکیل میشه به اسم داعش!
و رو به روش یه عده هستن بدتر از اونا!
یعنی پارادایم خیر و حقی به نام مدافعان حرم که رو به روی شر و باطلی به اسم داعش قرار گرفتن، بدتر از اونا هستن!
با چه استدلالی؟
چون اینا میکشن، اونا هم میکشن!
ببینید طرف چقدر نادونه!
میگه چون هردو میکشن!
یعنی با این استدلال منافقانه، چون در صحرا کربلا، سپاه یزید با شمشیر میکشتند و حضرت سیدالشهداء هم برای دفاع با شمشیر میکشت پس هردو یکی اند!
یا امیرالمؤمنین تو جنگ نهروان با خوارج یکی بود چون هردو میکشتن!
یا محسن حججی با اون داعشیه که اسیر گرفته بودش هردو یکی هستن، محسن حججی بدتر هم هست!
ببینید چقدر باید ابلیس تو تار و پود وجودش رسوخ کرده باشه که یه همچین حرفهایی بزنه!
در آخر یه لاف در غربتی هم میزنه، میگه بنده اگر مجبور باشم برم جنگ، یه جنازه داعشی اونجا باشه غسل و کفنش میکنم!

قشنگ معلومه از صد کیلومتری یه میدون تیر هم رد نشده چه برسه به جنگ!
میگه جنازه داعشی ببینم غسلش میکنم!
اصلاً تو داعشی ببینی احتمال غش کردنت زیاده چون اونا واقعا خطرناکن حسن!
نمیدونه بابا وقتی میگی جنگ، یعنی از آسمون آتیش میباره!
اصلاً نه دیده نه شنیده،روایت رزمنده ها رو که طرف میگفت مسلسل ضد هوایی که بدنه هواپیما رو سوراخ میکرد،افقی گذاشته بودن به موازات زمین،مثل داس که گندم درو میکرد،بچه ها رو درو میکردن!
خودم از یکی شنیدم میگفت گوله خمپاره میخورد،دل و روده بغل دستی تو میپاشید تو صورتت،برای اینکه جلوتو ببینی و زنده بمونی باید دل و روده رفیق تو از تو صورتت پاک میکردی
بعد این میگه من جنازه های داعشی ها رو غسل میکنم، منو هم بلاک کرده،خب من از داعشی ها کم تر بودم؟
همین چون نمیدونی جنگ چیه از این آروغ ها میزنی،وگرنه تا تو بری داعشی رو غسل کنی،رفیق هاش چند سری جهاد نکاح با هم فکرهات انجام دادن!
مگر اینکه شانس بیاری همین مدافعان حرم که به گفته خودت از داعشی ها بدترن به دادت برسن!
اینا سید، یا روحانی نیستند ها!
اینا برای نیل به اهداف شون این لباس و شأن رو دزدیدند،اینا عناصر سیا اند این و ابوبکر بغدادی دو لبه یک قیچی هستند،این خطرناکتره!
اینا باید این اراجیف و تو ذهن مردم بکوبند تا گنده ترهاشون بتونن FATF و برجام و تصویب کنند تا نرمالیزاسیون شکل بگیره!

چرا شهوت‌رانی ترویج می‌شود؟!

 

? اینی که می‌بینید غربی‌ها در داخل کشورهای شرقی، این‌همه سعی می‌کنند شهوت‌رانی را رواج بدهند، برای چیست این؟ یکی از عللش همین است که می‌خواهند با این کار #خانواده‌ها را متلاشی کنند تا #فرهنگ این‌ها را تضعیف کنند تا بتوانند سوار اینها بشوند. امام خامنه‌ای - 77/1/26

? می‌دانید یک جامعه بر اساس تفکرات حکمت‌آمیز بزرگانش به یک سلسله ارزش‌ها دست پیدا می‌کند، چیزهایی که جایی هم ننوشته است، اما مورد رعایت است: وفاداری نسبت به یکدیگر، امانت نسبت به یکدیگر. وقتی که اساس خانواده در هم شکست، این چیزها از نسلی به نسل دیگر منتقل نمی‌شود. 75/6/3

زیر باران بی امان بانو...

  

 

با همین چشم های خود دیدم، زیر باران بی امان بانو! 
درحرم قطره قطره می افتاد آسمان روی آسمان بانو

 

صورتم قطره قطره حس کرده ست چادرت خیس می شوداما 
به خدا گریه های من گاهی دست من نیست مهربان بانو
 
گم شده خاطرات کودکی ام گریه گریه در ازدحام حرم 
باز هم آمدم که گم بشوم من همان کودکم همان، بانو
 
باز هم مثل کودکی هر سو می دوم در رواق تو در تو 
دفترم دشت و واژه ها آهو…گفتم آهو و ناگهان بانو…

 

شاعری در قطار قم - مشهد چای می خوردو زیر لب می گفت: 
شک ندارم که زندگی یعنی، طعم سوهان و زعفران بانو
 
شعر از دست واژه ها خسته است بغض راه گلوم را بسته است 
بغض یعنی که حرف هایم را از نگاهم خودت بخوان بانو
 
این غزل گریه ها که می بینی آنِ شعر است، شعر آیینی 
زنده ام با همین جهان بینی، ای جهان من ای جهان بانو!

 

کوچه در کوچه قم دیار من است شهر ایل من و تبار من است

 

 

زادگاه من و مزار من است، مرگ یک روز بی گمان…