مهمانی بزرگ

پند خوبان

اسراری از نماز و نیایش

نماز، اعظم مظاهر عبودیّت است که در آن، توجه به حقّ می شود. شاید حکمت تکرار نماز ، علاوه بر تثبیت، سیر باشد؛ به این نحو که هر نمازی از نماز قبلی بهتر، و نماز قبلی زمینه ساز نماز بعدی باشد. اصلاح نماز، مستلزم اصلاح ظاهر و باطن و دوری از منکرات ظاهریّه و باطنیّه است. و از راههای اصلاح نماز، توسل جدی در حال شروع به نماز، به حضرت ولی عصر (عجّل الله تعالی فرجه الشریف) است.

کلمات راهگشای عارف کامل آیه الله بهجت قدس سره / پنجم

اذکار راهگشا

حضرت امام جعفر صادق (علیه السلام):

در شگفتم از کسی که از چهار چیز بیم دارد، چگونه به چهار کلمه پناه نمی‌برد!

۱- در شگفتم از کسی که ترس بر او غلبه کرده، چگونه به ذکر «حسبنا الله نعم الوکیل…» (سوره مبارکه آل عمران آیه ۱۷۱) پناه نمی‌برد.

در صورتی که خداوند به دنبال ذکر یادشده فرموده است: پس (آن کسانی که به عزم جهاد خارج گشتند، و تخویف شیاطین در آنها اثر نکرد و به ذکر فوق تمسک جستند) همراه با نعمتی از جانب خداوند (عافیت) و چیزی زاید بر آن (سود در تجارت) بازگشتند و هیچ‌گونه بدی به آنان نرسید.

۲- در شگفتم از کسی که اندوهگین است چگونه به ذکر «لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین» (سوره مبارکه انبیاء آیه ۸۷) پناه نمی‌برد؛

زیرا خداوند به دنبال این ذکر فرموده است: «پس ما یونس را در اثر تمسک به ذکر یادشده، از اندوه نجات دادیم و همین گونه مومنین را نجات می‌بخشیم.» (سوره انبیاء آیه ۸۸)

۳- در شگفتم از کسی که مورد مکر و حیله واقع شده، چگونه به ذکر «افوض امری الی الله، ان الله بصیر بالعباد» (سوره مبارکه غافر آیه ۴۴) … پناه نمی‌برد؛

زیرا خداوند به دنبال ذکر فوق فرموده است: «پس خداوند (موسی را در اثر ذکر یادشده) از شر و مکر فرعونیان مصون داشت.» (سوره غافر آیه ۴۵)

۴- در شگفتم از کسی که طالب دنیا و زیبایی‌های دنیاست، چگونه به ذکر «ماشاءالله لاقوة الا بالله» (سوره مبارکه کهف آیه 39) پناه نمی‌برد؛

زیرا خداوند بعد از ذکر یادشده فرموده است: «مردی که فاقد نعمت‌های دنیوی بود، خطاب به مردی که از نعمتها برخوردار بود) فرمود: اگر تو مرا به مال و فرزند، کمتر از خود می‌دانی امید است خداوند مرا بهتر از باغ تو بدهد.»

برگرفته شده از سایت هیئت بنی فاطمه علیها سلام

پیام تسلیت رحلت امام (ره)

 

زنده تر از تو کسی نیست چرا گریه کنیم؟
مرگمان باد و مباد آن که تو را گریه کنیم
هفت پشتِ عطش از نامِ زلالت لرزید
ما که باشیم که در سوگِ شما گریه کنیم

رحلت جانسوز امام خمینی(ره) تسلیت باد

داستان ها و حکمت ها

«دزد و عارف»

دزدی وارد کلبه فقیرانه عارفی شد که کلبه درخارج شهر واقع شده بود

عارف بیدار بود او جز یک پتو چیزی نداشت .

او شب ها نیمی از پتو را زیر خود می انداخت و نیمی دیگر را روی خود می کشید

روزها نیز بدن برهنه خویش را با آن می پوشاند.

عارف پیر دزد را دید و چشمان خود را بست، مبادا دزد را شرمنده کرده باشد

آن دزد راهی دراز را آمده بود، به امید آنکه چیزی نصیبش شود .اوباید درفقری شدید بوده باشد،

زیرا به خانه محقرانه این پیر عارف زده بود.

عارف پتو را بر سر کشید و برای حال زار آن دزد و نداری خویش گریست :

خدایا چیزی در خانه من نیست و این دزد بینوا با دست خالی و ناامید از این جا خواهد رفت.

اگر او دو سه روز پیش مرا از تصمیم خویش باخبر ساخته بود ،می رفتم ، پولی قرض می گرفتم،

وبرای این مردک بینوا روی تاقچه می گذاشتم…

آن عارف فرزانه نگران نبود که دزد اموال او را خواهد برد او نگران بود که چیزی در خور ندارد

تا نصیب دزد شود و او را خوشحال کند .

داخل خانه عارف تاریک بود .پیرمرد شمعی روشن کرد تا دزد بتواند درپرتو آن زمین نخورد و

خانه را بهتر وارسی کند.

استاد شمع را برد تا روی تاقچه بگذارد که ناگهان با دزد چهره به چهره برخورد کرد

دزد بسیار ترسیده بود. او می دانست که این مرد مورد اعتماد اهالی شهر است

بنابر این اگر به مردم موضوع دزدی او را بگوید همه باور خواهند کرد .

اما آن پیر عارف گفت: نترس آمده ام تا کمکت کنم داخل خانه تاریک است .

وانگهی من سی سال است که در این خانه زندگی می کنم و هنوز هیچ چیز در آن پیدا نکرده ام

بیا با هم بگردیم اگر چیزی پیدا کردیم پنجاه پنجاه تقسیمش می کنیم .

البته اگر تو راضی باشی. اگر هم خواستی می تونی همه اش را برداری زیرا من سالها

گشته ام و چیزی پیدا نکرده ام، پس همه آن مال تو. بالاخره یابنده تو بودی .

دل دزد نرم شد. استاد نه او را تحقیر کرد نه سرزنش.

دزد گفت: مرا ببخشید استاد.نمی دانستم که این خانه شماست وگرنه جسارت نمی کردم.

عارف گفت: اما درست نیست که دست خالی از این جا بروی. من یک پتو دارم

هوا دارد سرد می شود لطف کن و این پتو را از من قبول کن.

استاد پتو را به دزد داد دزد از اینکه می دید در آن خانه چیزی جز پتو وجود ندارد شگفت زده شد

سعی کرد استاد را متقاعد کند تا پتو را نزد خود نگه دارد .

استاد گفت: احساسات مرا بیش از این جریحه دار نکن دفعه دیگر پیش از این که به

من سری بزنی مرا خبر کن .اگر به چیزی خاص هم نیاز داشتی بگو تا همان را برایت آماده کنم

تو مرا غافلگیر و شرمنده کردی ، می دانم که این پتوی کهنه ارزشی ندارد اما دلم نمی آید

تو را بادست خالی روانه کنم لطف کن و آن را از من بپذیر تا ابد ممنون تو خواهم بود .

دزد گیج شده بود او نمی دانست چه کار کند . تا کنون به چنین آدمی برخورد نکرده بود.

خم شد پاهای استاد را بوسید پتو را تا کرد و بیرون رفت.

او وزیر و وکیل و فرماندار دیده بود ولی انسان ندیده بود .

پیش از انکه دزد از خانه بیرون رود استاد صدایش کرد وگفت:

فراموش نکن که امشب مرا خوشحال کردی من همه عمرم را مثل یک گدا زندگی کرده ام.

من چون چیزی نداشتم از لذت بخشیدن نیز محروم بوده ام

اما امشب تو به من لذت بخشیدن را چشاندی …

ممنونم…