صلح امام حسن(ع)

۴ - حفظ شيعيان‏

حفظ شيعيان گرچه از مصاديق مصالح عمومي است، ولي از آن‏جايي كه شيعيان، حافظان و پاسداران دين و موالي اهل بيت (ع) بودند، حفظ آنان از اهميت ويژه‏اي برخوردار بود. شيعيان خاص امير المؤمنين (ع) اغلب در جمل، صفين و نهروان به شهادت رسيده و گروه اندكي از آنان باقي مانده بود و اگر جنگي به وقوع مي‏ پيوست، با توجه به ضعف مردم عراق، قطعاً امام حسن (ع) و شيعيان متحمل خسارات جبران‏ناپذيري مي‏شدند، زيرا معاويه در اين صورت آنها را به شدت سركوب مي‏نمود. اما صلح امام مي‏توانست آنها را براي شرايطي نگه دارد كه در آينده فراهم مي‏آمد، به طوري كه اگر بنا بود خون آنها ريخته شود بتواند بازده مفيدي داشته و جرياني مؤثر در تاريخ به وجود آورد.

حال اگر امام مصالحه نمي‏كرد و نتيجه جنگ نيز پيروزي شاميان بود، معاويه با بهانه كردن جنگ، حتي يك نفر از آنان را باقي نمي‏گذاشت. گرچه معاويه عهدشكني كرد و برخي از شيعيان مانند: حجر بن عدي، مرو بن حمق و… را شهيد كرد، ولي صلح سبب شد كه شيعيان كشته نشوند. از اين رو امام حسن (ع) يكي از علل صلح خود را حفظ شيعيان دانست و فرمود: «نگه‏داري و حفظ شيعه، مرا ناگزير بر صلح نمود. سپس مناسب ديدم جنگ به روز ديگر محوّل گردد… .»

۵ - عدم حمايت مردم و خيانت فرماندهان‏

تشكيل حكومت و دفاع از آن، به پشتوانه مردمي نياز دارد. اگر حكومت را به كبوتري تشبيه كنيم كه با دو بال به سوي مقصد پرواز مي‏كند، آن دو بال، مردم و رهبر هستند. در متون اسلامي از رهبر به واژه «امام» و از مردم به واژه «امت» ياد شده است و اين، پيوند عميق آن دو را مي‏رساند. حكومتِ بدون مردم، همانند كبوتري بال شكسته است كه به هدف نهايي نمي‏رسد؛ از اين رو در اسلام به مردم سالاري توجه خاصّي شده است.

بي‏ترديد، يكي از علل عدم موفقيت امامان معصوم (ع) در تشكيل حكومت و يا شكست ظاهري در قيام‏ها، عدم همكاري مردم بود. امام علي(ع) به رغم اين‏كه حكومت را حقّ خود مي‏دانست، ولي به دليل عدم استقبال مردم، حكومت تشكيل نداد تا اين‏كه آنان پس از قتل عثمان به او روي آوردند. و لذا آن حضرت فرمود: «اگر حضور مردم نبود، افسار خلافت را رها مي‏كردم.»

بي‏گمان يكي از علل اصليِ صلح امام حسن (ع) نيز حمايت نكردن مردم از آن حضرت بود. اگر مردم كوفه از او حمايت مي‏كردند و فرماندهان سپاهش به او خيانت نمي‏كردند، حضرت صلح نمي‏كرد؛ چنان‏كه فرمود: «به خدا سوگند، من از آن جهت كار را به او سپردم كه ياوري نداشتم، اگر ياوري مي‏داشتم، شبانه روز با معاويه مي‏جنگيدم تا خداوند ميان ما و او حكم كند.»

مردم و فرماندهان حضرت به امام خيانت كردند. در اين خيانت، دنياگرايي، عدم رشد سياسي و تبليغات معاويه بسيار تأثير گذار بود. در اين جا لازم است به صورت مختصر به فعاليت‏هاي امام و خيانت مردم و فرماندهان آن حضرت اشاره شود.

بعد از شهادت امام علي (ع) مردم با امام حسن مجتبي (ع) بيعت كردند و آن حضرت بلافاصله مديران خود را به شهرها فرستاد. وقتي معاويه از واقعه باخبر شد، به دو جاسوس مأموريت داد تا از شهر اطلاعات كسب كنند. امام حسن (ع) از ماجرا آگاه شد و هر دو را دست‏گير كرد و گردن زد. آن‏گاه به معاويه نامه نوشت: جاسوس فرستاده‏اي، گويا قصد جنگ داري! اگر چنين است، آماده جنگ هستم.

پس از چند بار مكاتبه، معاويه با لشكريان فراواني به سوي عراق حركت كرد و براي سران منافقان كه سابقاً در لشكر علي (ع) بودند و چهره منافقانه خود را پوشانده و اينك در لشكر امام مجتبي (ع) به سر مي‏بردند، مخفيانه نامه نوشت كه اگر حسن بن علي (ع) را به قتل برسانند، دويست هزار درهم به هر يك مي‏دهد، به علاوه اين‏كه آنها را امير يكي از لشكريان شام خواهد نمود. معاويه با اين شيوه، اكثر منافقان را متوجه خود ساخت و حتي روزي يكي از آنها در اثناي نماز به جانب حضرت تير انداخت، اما چون آن بزرگوار زره پوشيده بود، اثر نكرد. آري، منافقان در ظاهر به حضرت اظهار محبت مي‏كردند، اما در خفا به معاويه نامه مي‏نوشتند كه با تو هستيم.

وقتي خبر لشكركشي معاويه به امام رسيد، بالاي منبر رفت و مردم را به جهاد دعوت كرد، ولي كسي اجابت نكرد، اما با ترغيب عدي بن حاتم گروهي برخاستند و با او موافقت كردند. امام فرمود: اگر راست مي‏گوييد، به نخيله برويد، ولي مي‏دانم به گفته خود وفا نخواهيد كرد؛ چنان‏كه با بهتر از من (امام علي) وفا نكرديد.

حضرت به نخيله رفت و متوجه شد اكثر آنها كه اظهار اطاعت كرده بودند، در آن‏جا حاضر نشده‏اند. امام در نخيله سخن‏راني كردند و سپس مردي از قبيله كنده را به نام «حكم» با چهار هزار نفر به سوي لشكر معاويه فرستادند و امر كردند در منزل انبار توقف كنيد تا فرمانم برسد، اما وقتي به انبار رسيد و معاويه از اين رخداد آگاه گرديد، پيكي نزد «حكم» فرستاد كه اگر به طرف ما بيايي و از حسن بن علي (ع) دست برداري، يكي از ولايت شامات را به تو مي‏دهم و پانصد هزار درهم برايش فرستاد. او امام را رها كرد و با دويست نفر از اقوام و دوستان نزديك خود به معاويه پيوستند. پس از آن، امام فرد ديگري را از قبيله بني مراد همراه چهار نفر به سوي انبار فرستاد كه او هم فريب معاويه را خورد و به وي پيوست.

حضرت بعد از خيانت فرماندهان به محلي به نام «دير عبدالرحمن» كوچ كرد. همه سپاه سه روز در آن‏جا اقامت كردند تا اين‏كه چهل هزار سواره و پياده جمع شدند. امام دوازده هزار نفر را به فرماندهي عبيد الله بن عباس به جنگ با معاويه فرستاد و فرمود: امير لشكر، عبيد الله بن عباس است. اگر حادثه‏اي برايش پيش آمد، قيس بن سعد، امير باشد و چنان‏كه براي قيس هم عارضه‏اي اتفاق افتاد، پسرش سعيد بن قيس، امير باشد.

لشكر حركت كرد و امام به شهر ساباط رفتند تا مردم را به جنگ با معاويه تهييج كنند. آن حضرت در ضمن سخنان خود فرمودند: تفرقه و تشتّت را كنار بگذاريد. گوش به فرمان باشيد. آن‏چه من صلاح شما را در آن مي‏بينم، نيكوتر است از آن‏چه شما صلاح خود را در آن مي‏دانيد.

بعد از اتمام سخن‏راني، عده‏اي از منافقان كه جزء خوارج بودند از جا بلند شدند و فرياد زدند: به خدا قسم! اين مرد كافر شده است. گروهي عليه آن بزرگوار شورش كردند و به خيمه آن حضرت ريختند و هر چه بود غارت كردند، حتّي سجاده او را از زير پايش كشيدند و بردند. وقتي امام اوضاع را چنين ديد، به همراه جمعي از اصحاب با وفاي خود به طرف شهر مدائن حركت نمودند. در تاريكي شب شخصي به نام «جرّاح بن سنان» خود را به حضرت رساند و لجام اسبش را گرفت و گفت: اي حسن! كافر شدي؛ چنان‏كه پدرت كافر شد. آن‏گاه با تيغ يا خنجر به ران مبارك حضرت زد و او را مجروح ساخت.

امام حسن (ع) براي امتحانِ آمادگي مردم براي جنگ با معاويه، فرمود: «اگر آماده نبرديد، صلح را رد كنيم و با تكيه بر شمشيرمان كار او را به خدا واگذاريم؛ اما اگر ماندن را دوست داريد، صلح او را بپذيريم و براي شما تأمين بگيريم». در اين هنگام مردم از هر سوي مسجد به فرياد در آمدند و با نداي «البقيه، البقيه» صلح را امضا كردند.

هم‏چنين آن حضرت فرمود: «به خدا سوگند، اگر با معاويه درگير شوم، اينان گردن مرا گرفته، به صورت اسير به او تحويل مي‏دهند.»

جاحظ مي‏ نويسد: «وقتي امام حسن(ع) در هم ريختگي سپاه خود را ديد، با شناختي كه از برخوردهاي مختلف اين مردم با پدرش داشت و مي‏دانست كه هر روز به نوعي و رنگي رفتار مي‏كنند، از حكومت كناره گرفت.»

بي‏ ترديد صلح امام (ع) خاري در چشم و استخواني در گلوي آن بزرگوار بود، اما چاره‏اي هم نداشت. سيد عبدالحسين شرف الدّين مي‏نويسد: «صلح امام حسن (ع) با معاويه، از دشوارترين حوادثي بود كه امامان اهل بيت پس از رسول اكرم (ص) از ناحيه اين امت بدان دچار شدند. امام حسن (ع) با اين صلح، آن چنان محنت طاقت‏ فرسايي را متحمل شد كه هيچ كس جز به كمك خدا قادر بر تحمل آن نيست؛ ليكن او از اين آزمايش… سربلند و پيروز بيرون آمد.»

آن حضرت در برابر پيشنهاد صلح از سوي معاويه، خطاب به مردم فرمود: «معاويه ما را به چيزي خوانده كه نه در آن عزت و بزرگواري است و نه انصاف. اكنون اگر طالب زندگي هستيد، از او بپذيريم و اين خار را در ديده فرو برده و ديده را بر هم نهيم و اگر خواستار مرگ (با عزت) هستيد، ما جان خود را در راه رضاي خدا بذل مي‏كنيم و محاكمه معاويه را به خداي يكتا وامي‏گذاريم.»

با توجه به مطالب فوق بايد گفت: صلح امام حسن (ع) قهرمانانه‏ ترين نرمش تاريخ است كه با توجه به شرايط زماني و مكاني آن عصر به وجود آمد.

امام حسن (ع) صلح را به دليل ترس از مرگ و روحيه سازش‏كاري نپذيرفت، زيرا او فرزند همان علي‏اي (ع) است كه به مرگ آن‏گونه علاقه دارد كه كودك به سینه مادر.

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.