سکانس پایانی نزدیک است.

در این اجتماع تن ها ، من و تو چه تنهاییم . با خود می اندیشم این عقربه های پا در عدم را بایدبه چرخشی معکوس وا دارم ، تا تو باز گردی به لحظه های میلاد من و هلهله نگاهت را در تلاقی نگاه آن نیمه در راه مانده ات ، کودکانه بمیرم .
عقربه های پیر زمان با خیش خود بی وقفه جمجمه ها را شخم می زند و در شیارهای شوم بی شکیب ، بذر مرگ می پاشد. چه می شد اگر تو به هیئت کودکی من دوباره می آمدی و بر گونه های بی شیارت ، دانه های جوانی جوانه می زد؟ میلاد مرگم دلتنگی دیروز بود و نخستین تشییع من در تابوت گاهواره انجام شد ودو ساقه سخاوت یاس که حس حیات را در مویرگهای گاهواره می دواند ، دستی نا پیدا مرا به بلوغ مرگ می راند و حال به دقیقه ها و سکانس پایانی نزدیک می شوم .و اکنون در سکوت پر طنین تو با تو می گویم : در این ازدحام هیاهو من و تو چه خاموشیم.این تیک تاک ساعت مچی زیر سرت صدای چشمه جوشان عمر توست که این گونه قطره قطره به مرداب می چکد .

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.