موضوعات: "شهدا" یا "خدا شهیدم کن"

حکایت من .....

 

حکایت من آن گمشده ایی ست که می دود در بیابان دنیا …. ?
می گردد دنبال نشانی از شهادت ….
میدانی دردم را؟ میفهمی اشکم را؟ میبینی قلبم را؟ ?
من اینم …
میدانی که شهید نشوی، آخرش میمیری … تمام ….
یک کاغذ، پایان من و توست …
که رویش با خط تایپی می نویسند… فوت شد!
میدانی؟
سخت است، درد است.. بغض است،
آخر این قصه این طور تمام شود بگویند: مُــــرد؟!!
خیلی سنگین است … مُرد…مُرد؟ مرد و تمام شد؟
یعنی آخر نشد، شهادت قسمتش؟
یعنی دیدار.. ابراهیم هادی و حاج همت و حاج مهدی …و محمدرضا دهقان و محمودرضا بیضایی را به گور ببرد؟
اصلا انصاف نیست ها…

ما مدعیان صف اول بودیم …
از آخر مجلس شهدا را چیدند….

بیا برویم،
آخر صف شاید به ما بی لیاقت ها هم رسید…
دلشکسته ها مرگ را نمی پذیرند…
طاقت ندارند بگویند، آخر این قصه با مرگ ختم یافت…

خداوندا…
به حرمت شهدایت، آخر قصه ی ما را شهادت قرار بده… ?

➖ ? ? اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج ? ? ➖
???????

عاشقانه شهدا

روزی که حرف از رفتن و راهی شدنش پیش اومد،
مخالفتی نکردم!
چون نمیخواستم که شرمنده اهل بیت بشم 
همیشه با خودم می‌گفتم که اگر روز عاشورا و زمان امام حسین (ع) بودم ایشون رو یاری میکردم
روزی که آقا محمد از رفتن صحبت کرد، روز امتحان من بود!!!
باید ثابت می‌کردم که چقدر به اعتقاداتم پایبندم 
من همسرم رو با جون و دل 
و با دست‌های خودم
برای دفاع از #اسلام و دفاع از عقیله بنے‌هاشم راهی #سوریه کردم 

محمد قرار بود ساعت 8 روز 15 دی ماه سال 94 راهی بشه؛
اما ساعت 5 عصر بود که باهاش تماس گرفتن و هماهنگی لازم انجام شد.
چون عجله‌ای شد،
من همه وسایلش روخیلی سریع حاضر کردم ?
و آقا محمد مشغول بازی با حلما شد ? ?

خانواده‌هامون اومده بودن برای بدرقه ?
محمد تو حیاط با همه خداحافظے کرد…
حلما رو در آغوش گرفتـ
و مرتب مے‌بوسید ?

منو صدا کرد و با هم آخرین عکس یادگاریمون رو انداختیم ? ?

بعد دستام رو گرفت
و گفت:
حواست به همه چی باشه…

رفقای کمیلی

 

موقع آن بود ڪه بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابڪار دربیایند. همه از خوشحالے در پوست خود نمے گنجیدند. جز عباس ریزه ڪه چون ابر بهارے اشک مے ریخت و مثل ڪنه چسبیده بود به فرمانده و مے گفت : « جان فک و فامیلت مرا هم ببر، بابا درسته ڪه قدمه ڪوتاهه، اما براے خودم ڪسے هستم » . اما فرمانده فقط مے گفت :« نه ؛ یڪے باید بماند و از چادرها مراقبت ڪند. بمان بعداً مے برمت » . عباس ریزه گفت :« تو این همه آدم من باید بمانم » .

وقتی دید نمے تواند دل فرمانده را نرم ڪند ؛ مظلومانه دست به آسمان بلند ڪرد و نالید :« اے خدا تو یک ڪارے ڪن . بابا منم بنده ات هستم» ؛ چند لحظه اے مناجات ڪرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواسشان به او بود. عباس ریزه یک مرتبه دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتے فرمانده تعجب ڪردند ؛ عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر.

دل فرمانده لرزید . فڪر ڪرد ڪه عباس حتماً رفته نماز بخواند و راز و نیاز ڪند . وسوسه رهایش نڪرد. آرام و آهسته با قدمهاے بے صدا در حالے ڪه چند نفر دیگر هم همراهے اش مے ڪردند به سوے چادر رفت. اما وقتے ڪناره چادر را ڪنار زد ؛ دید عباس ریزه دراز ڪشیده و خوابیده، غرق حیرت شد.

پوتینهاےش را ڪند و رفت صدایش ڪرد:«هی عباس ریزه…. خوابیدے؟ پس واسه چے وضو گرفتی؟» . عباس غلتید و رو برگرداند و با صداے خفه گفت:«خواستم حالش را بگیرم» ؛ فرمانده با چشمانے گردشده گفت:«حال ڪے را؟» ؛ عباس یک مرتبه مثل اسپندے ڪه روے آتش افتاده باشد از جا جهید و نعره زد:«حال خدا را ؛ مگر او حال مرا نگرفته؟ چند ماهه نماز شب مے خوانم و دعا مے ڪنم ڪه بتوانم تو عملیات شرڪت ڪنم. حالا ڪه موقعش رسیده حالم را مے گیرد و جا مے مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یک به یڪ» .

فرمانده چند لحظه با حیرت به عباش نگاه ڪرد. بعد برگشت طرف بچه ها ڪه به زور جلوے خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید مے شدند. یک مرتبه فرمانده زد زیر خنده و گفت:«تو آدم نمے شوے ؛ یا الله آماده شو برویم» .

عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان ڪرد و گفت:«خیلی نوڪرتم خدا. آلان ڪه وقت رفتنه. عمرے ماند تو خط مقدم نماز شڪر مے خوانم تا بدهڪار نباشم» . بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوے ماشینهایے ڪه آماده حرڪت بودند و فریاد زد:«سلامتی خداے مهربان صلوات» .

نماز اول وقت

 

نـمازعصـرت‌روچـرانخوندی؟
_بعـداً میــخونم!
دسـتی‌بہ پشتـم زد وبالبخـندگفـت:
+«فڪرمیڪنی‌اون‌خـدایی‌ڪه ماروآفـریده،نیـازبه‌این‌داره ڪه تـو #نـماز عصـرت‌رونخـونی وبری عملـیات‌ڪنی؟ فڪرمیڪنی اگه تونباشـی عملیات‌ بہ‌خـوبی انجـام نمیشـہ؟»
_حـرفای‌محـمودمرا‌بہ فڪرفـرو، برد
بعدشـم گـفت:
+اون خــدایی‌ڪه ماروآفـریده خودش
رهبـری این جنـگ روبہ عهـده داره و
احتیاج به تاخـیرانداخـتن نمازت نیست
برو نمـازت روبـخون:)


#شهیـدمحمـودرادمهر

قرعه به نام جوان


در بعضی عملیات ها بدلیل کمبود وقت ،
یک نفر به حالت دراز کش روی سیم های خاردار قرار می گرفت …

تا سایر رزمنده ها از روی جسم او بگذرند …

گردان تا بخواهد از روی او رد شود ،
فرد بر اثر درد و خونریزی به شهادت میرسید .

داوطلب زیاد بود …

قرعه انداختند .

افتاد بنام یه جوون .

همه اعتراض کردند الا یه پیرمرد !

گفت : « چیکار دارید ! بنامش افتاده دیگه !»

بچه ها از پیرمرد بدشون اومد .

دوباره قرعه انداختند بازم افتاد بنام همون جوون .

جوون بلافاصله خودش رو به صورت انداخت رو سیم خاردار .

بچه ها با بی میلی و اجبار شروع کردن به رد شدن از روی بدن جوون .

همه رفتن الا پیرمرد .

گفتند : « بیا ! »

گفت : « نه ! شما بریدد! من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش !مادرش منتظره » ????

? کجایند مردان بی ادعا ?