شهادت جانگداز امام حسن عسكرى(ع)

معتمد عباسى كه همواره از محبوبيت و نفوذ معنوى امام در جامعه نگران بود، چون ديد توجه مردم به امام روز بروز بيشتر مى‏شود و زندان و اختناق و مراقبت تاثير معكوس دارد، سرانجام به همان شيوه مزورانه ديرينه متوسل شد و امام را پنهانى مسموم ساخت.

دانشمند نامدار جهان تشيع، «طبرسى‏» ، مى‏نويسد: بسيارى از دانشمندان ما گفته‏اند: امام عسكرى-عليه السلام-بر اثر مسموميت‏به شهادت رسيد، چنانكه پدرش و جدش و همه امامان، با شهادت از دنيا رفته‏اند. (1) «كفعمى‏» ، دانشمند معروف شيعه، مى‏گويد: او را «معتمد» مسموم ساخت (2) و «محمد بن جرير بن رستم‏» ، از دانشمندان شيعى در قرن چهارم، معتقد است كه: امام عسكرى-عليه السلام-در اثر مسموميت‏به درجه شهادت رسيد. (3)

يكى از نشانه‏هاى شهادت امام توسط دربار عباسى، تحركها و تلاشهاى فوق العاده‏اى بود كه معتمد عباسى در روزهاى مسموميت و شهادت امام، براى عادى جلوه دادن مرگ آن حضرت از خود نشان داد.

«ابن صباغ مالكى‏» ، يكى از دانشمندان اهل سنت، از قول «عبيد الله بن خاقان‏» ، يكى از درباريان عباسى (كه از احترام او نسبت‏به امام ياد كرديم) مى‏نويسد:

«… هنگام در گذشت ابو محمد حسن بن على عسكرى-عليه السلام-معتمد، خليفه عباسى حال مخصوصى پيدا كرد كه ما از آن‏شگفت زده شديم و فكر نمى‏كرديم چنين حالى در او (كه خليفه وقت‏بود و قدرت را در دست داشت) ديده شود. وقتى «ابو محمد» (امام عسكرى) رنجور شد، پنج نفر از اطرافيان خاص خليفه كه همه از فقيهان دربارى بودند، به خانه او گسيل شدند. معتمد به آنان دستور داد در خانه ابو محمد بمانند و هر چه روى مى‏دهد به او گزارش كنند، نيز عده‏اى را به عنوان پرستار فرستاد تا ملازم او باشند، و همچنين به «قاضى بن بختيار» فرمان داد ده نفر از معتمدين را انتخاب كند و به خانه ابو محمد بفرستد و آنان هر صبح و شام نزد او بروند و حال او را زير نظر بگيرند. دو يا سه روز بعد به خليفه خبر دادند حال ابو محمد سخت‏تر شده و بعيد است‏بهتر شود. خليفه دستور داد شب و روز ملازم خانه او باشند و آنان پيوسته ملازم خانه آن بزرگوار بودند تا پس از چند روزى رحلت فرمود. وقتى خبر درگذشت آن حضرت پخش شد، سامراء به حركت در آمد و سراپا فرياد و ناله گرديد و بازارها تعطيل و مغازه‏ها بسته شد. بنى هاشم، ديوانيان، امراى لشكر، قاضيان شهر، شعرا، شهود و گواهان و ساير مردم براى شركت در مراسم تشييع حركت كردند، سامراء در آن روز يادآور صحنه يامت‏بود!

و روز هشتم ربیع الاوّل سال 260 هجرى، روز درد آلودى در شهرسامراء بود خبر شهادت امام عسكرى‏علیه السلام در عنفوان شباب همه جا را فراگرفت. بازارها تعطیل شدند و مردم شتابان و گریان به سوى خانه امام رفتند. مورخان این روز غمبار را به روز قیامت تشبیه كرده‏اند، چرا؟ چون‏توده‏هاى محرومى كه مهر و محبت خود را نسبت به امام، از ترس‏سركوب نظام همیشه در خود نهان مى‏داشتند، آنروز عنان عواطف‏خروشان خویش را از كف دادند. آه كه اهل بیت نبوّت در راه تحكیم شالوده‏هاى دین و نشر ارزشهاى‏توحید چه رنجها كه متحمّل نشدند. چه خونها كه از آنان نریختند و چه حرمتها كه ندریدند و حقوق‏وقرابت آنان را به رسول خدا رعایت نكردند.

براستى محنت اولیاى خدا در طول اعصار چه بى شمار بوده و پایگاه‏وپاداش آنان در پیشگاه پروردگار چه بزرگ است! این امام بزرگوارى كه اینك از دنیاى آنان رخت بر مى‏بندد در حالى كه‏هنوز از عمر مباركش 28 سال نگذشته، با انواع محنتها دست و پنجه نرم‏كرد، از عهد متوكّل ستمكار و فرو مایه كه دشمنى علیه اهل بیت رسالت ‏را سر لوحه كار خویش قرار داد و مزار ابى عبد اللَّه الحسین‏علیه السلام را ویران‏كرد تا دوران مستعین كه به خاطر كینه ورزیدن به خاندان پیامبرصلى الله علیه وآله آن‏حضرت را نزد یكى از سر سخت ترین مردانش زندانى كرد. ( این مرد اوتاش نام داشت كه بعداً پس از دیدن پاره‏اى از كرامتهاى امام، به امامت‏آن حضرت ایمان آورد ).

همین خلیفه، در دوران خویش نزدیك بود امام‏را بكشد امّا خداوند او را فرصت نداد و وى از خلافت بر كنار شد. همچنین معتز در روزگار خویش مى‏كوشید امام را دربند كند لیكن آن‏حضرت به درگاه خداوند تضرّع كرد تا انكه معتز نیز از دنیا رفت. حتّى در روزگار مهتدى امام از آزار وى در امان نبود، او مى‏كوشیدامام را در تنگنا قرار دهد تا آنجا كه زندانى‏اش كرد و قصد كشتنش رانمود. لیكن امام به یكى از اصحابش به نام ابو هاشم اطلاع داد كه: “ابو هاشم! این ستمگر، قصد كرده مرا امشب بكشد، امّا خداوندعمر او را كوتاه گرداند. مرا فرزندى نیست و خداوند بزودى مرا فرزندى‏عطا خواهد فرمود".(4) بالاخره آنكه آن حضرت در دوره معتمد همواره تحت آزار و اذیت‏قرار داشت تا آنكه به دست وى به زندان افتاد.

آرى امام عسكرى‏علیه السلام بیشتر مدّت رهبرى خویش را در دشوارى‏وسختى گذارند و اكنون زمان وفات آن حضرت رسیده است: آیا امام به‏مرگ طبیعى وفات یافت؟ یا آنكه توسط زهر به شهادت رسید؟ زهر یكى از مشهورترین ابزارهاى ترور در نزد زمامداران آن عهد بوده‏ و ترس آنان نسبت به وجود رهبران دینى محبوبی مثل امام آنها را وامى‏داشته كه با اتخاذ این روش ایشان را تصفیه كنند. دلیل دیگر ما بر اتخاذ این شیوه از سوى خلیفه، طرز بر خورد آنان باامام به هنگام بیمارى‏اش مى‏باشد. خلیفه به پنج تن از افراد مورد و ثوق‏خویش گفته بود كه در طول مدّت بیمارى حضرت، همواره با او باشند. وى همچنین عدّه‏اى پزشك به خاطر آن حضرت طلبیده بود تا وى را شبانه ‏روز همراه باشند.(5)

علّت این امر چه بود؟ دو علّت مى‏توان براى چنین رفتار شگفت آورى‏پیدا كرد: نخست: برائت جستن از مسئولیت ترور امام در برابر توده‏ها برحسب ضرب المثلى كه در میان سیاستمداران معروف است: او را بكش‏وزیر جنازه‏اش گریه كن. دوم: همه مردم و بویژه زمامداران مى‏دانستند كه ائمه اهل بیت‏علیهم السلام‏همواره از احترام بسیار توده‏هاى مردم بر خوردارند و شیعه بر این باوراست كه امامت در میان آنان یكى پس از دیگرى منتقل مى‏شود.

و اینك ‏این امام یازدهم است كه مى‏خواهد از دنیا رخت بربندد. بنابر این باید حتماً او را جانشینى باشد، امّا این جانشین چه كسى است؟ خلفاى عبّاسى پیوسته مى‏كوشیدند به هنگام شهادت یكى از ائمه پى‏ببرند كه جانشین او كیست؟ به همین علّت ائمه‏علیهم السلام نیز به هنگام احساس‏خطر بر جانشین خود او را پنهان مى‏كردند تا وقتى كه خطر از بین برود.

از دیگر سو احادیثى كه در باره حضرت مهدى (عج) وارد شده، ازخاور تا باختر را فرا گرفته است و دانشمندان مى‏دانند كه مهدى ‏دوازدهمین جانشین است و اگر بگوییم كه زمامداران عبّاسى چیزى از این‏احادیث نمى‏دانستند، نا معقول مى‏نماید. از همین روست كه مى‏بینیم‏آنان پیوسته و با هر وسیله‏اى مى‏كوشند تا نور الهى را فرو نشانند امّاهیهات. به این دلیل است كه معتمد عبّاسى، به هنگام شدت گرفتن بیمارى امام‏تدابیرى استثنایى مى‏اندیشد. پس از آنكه امام چشم از جهان فرو مى‏بندد، معتمد دستور مى‏دهدخانه او را بازرسى كنند و كنیزانش را زیر نظر بگیرند. او نمى‏دانست‏ خداوند خود رساننده فرمان و كار خویش است و امام منتظر بیشتر از پنج‏سال است كه به دنیا آمده و از دید جاسوسان مخفى شده است و برگزیدگان‏شیعه با وى بیعت كرده‏ اند.بدین گونه امام بواسطه زهر معتمد شهید شد.(6)

پس از وفات و غسل و تكفین آن حضرت، ابو عیسى بن متوكّل ازجانب حكومت و به نیابت از خلیفه بر آن حضرت نماز گزارد و پس ازفراغت از نماز، صورت امام را نمایان ساخت و آن را بویژه به هاشمیهاوعلویها و مسئولان بلند مرتبه و قاضیان و پزشكان نشان داد و گفت: این‏حسن پسر على پسر محمّد پسر رضاست كه به مرگ طبیعى، در بسترخویش مرده است و به هنگام رحلتش فلانى و فلانى از خادمان ومحرمان‏امیر المؤمنین و فلانى و فلانى از قاضیان وفلانى از پزشكان بر بالین اوحضور داشته‏اند آنگاه چهره مبارك آن حضرت را پوشاند.(7) این اقدامات براى این بود كه مبادا پاى حكومت در قتل امام به میان‏آید، و همین امر نشانگر آن است كه حكومت از جانب مردم متّهم به‏كشتن امام بوده است.بدینسان امام عسكرى‏علیه السلام رحلت كرد و از پس خویش راهى درخشان‏بر جاى نهاد تا نسلها از روشنى آن هدایت گردند.

آن حضرت را در همان اقامتگاه شریفش در شهر سامراء، در كنار مزارپدر بزرگوارش، به خاك سپردند كه تا امروز نیز زیارتگاه مسلمانان‏است. درود خدا بر او باد روزى كه زاده شد و روزى كه به شهادت رسیدوروزى كه زنده بر انگیخته خواهد شد. و درود خدا بر هواخواهان‏ و پیروان او تا روز رستاخیز.

نمونه هایی از فضايل و سيره فردى

امام حسن عسكرى (ع) و أبوالاديان‏:

ابوالاديان گويد: من از خدمتگزاران امام حسن عسكرى (ع) بودم و نامه‏هاى آن حضرت را به شهرها مى‏بردم، در بيمارى كه امام با آن از دنيا رفت به خدمتش رسيدم، حضرت نامه‏هايى نوشت و فرمود: اينها را به مدائن مى‏برى، پانزده روز در سامراء نخواهى بود، روز پانزدهم كه داخل شهر شدى خواهى ديد كه ناله از خانه من بلند است و جسد مرا در محل غسل گذاشته‏اند.
گفتم: مولاى من! اگر چنين شود، امام بعد از شما كيست؟ فرمود: هر كه جواب نامه‏هاى مرا از تو بخواهد، گفتم: شاهد ديگرى بفرماييد، فرمود: هر كه بر جنازه من نماز گزارد قائم بعد از من است. گفتم: باز شاهد ديگرى بفرماييد، فرمود: هر كه خبر دهد به آنچه در هميان (كمربند) است، او امام بعد از من است .
هيبت و عظمت امام مانع شد كه بگويم: آنچه در هميان است يعنى چه؟ من نامه‏هاى آن حضرت را به مدائن بردم، و جواب آنها را گرفته، روز پانزدهم داخل سامرآء شدم، ديدم همان طور كه فرموده بود از خانه امام ناله بلند است و ديدم برادرش جعفر (جعفر كذاب) در كنار خانه آن حضرت نشسته و شيعه در اطراف او، به وى تسليت و به امامتش تبريك مى‏گويند!!!
من از اين جريان يكه خورده و در پيش خود گفتم: اگر جعفر امام باشد، پس جريان امامت عوض شده است، چون من خودم با چشم خود ديده بودم كه جعفر شراب مى‏خورد و قمار بازى مى‏كرد و اهل تار و طنبور است، من هم جلو آمده، رحلت برادرش را تسليت و امامتش را تبريك گفتم. ولى از من چيزى نپرسيد.
در اين هنگام عقيد خادم بيرون آمد و به جعفر گفت: مولاى من! برادرت را كفن كردند براى نماز بياييد، 25 جعفر داخل خانه شد، شيعه در اطراف او بودند، سمان و حسن بن على معروف به سلمه پيشاپيش آنها بودند.
چون به صحن خانه آمديم حسن بن على صلوات الله عليه را كفن كرده و در نعش گذاشته بودند، جعفر برادر آنحضرت پيش رفت تا بر جنازه امام نماز گزارد، چون خواست تكبير نماز را بگوييد، ناگاه طفيل گندمگون و سياه موى كه دندانهاى پيشينش تا حدى از همه فاصله داشت بيرون آمد و لباس جعفر را گرفته و كنار كشيد.
و گفت: عمو! كنار شو، من سزاروارترم كه بر پدرم نماز بخوانم، جعفر در حالى كه قيافه‏اش متغير شده بود كنار رفت، آن كودك بر جنازه امام نماز خواند و حضرت را در كنار قبر پدرش امام هادى دفن كردند.
بعد همان كودك رو كرد به من كه: اى مرد بصرى! جواب نامه‏هاى را كه با تواست بده، من جواب نامه‏هاى را داده و پيش خود گفتم: اين دو شاهد (نماز بر جناره و خواستن جواب نامه‏ها)، فقط هميان ماند. آنگاه پيش جعفر آمدم كه صدايش بلند بود، حاجز وشّاء كه حاضر بود به جعفر گفت: آن كودك كى بود؟!! مى‏خواست با اين سؤال جعفر را مجاب كند، جعفر گفت: والله تا به حال او را نديده و نشناخته‏ام.
در آن جا نشسته بوديم كه گروهى از اهل قم آمدند و از امام حسن عسكرى (ع) پرسيدند، چون دانستند كه امام رحلت فرموده است، گفتند: جانشينش كيست؟ حاضران جعفر را نشان دادند، آنها به جعفر سلام كرده تسليت و تهنيت گفتند، و گفتند: نامه‏ها و پول آورده‏ايم، بفرماييد: نامه‏ها را كدام كسان نوشته‏اند و پول چقدر است، جعفر از اين سؤال بر آشفت و برخاست و در حالى كه گرد جامه‏هاى خود را پاك مى‏كرد، گفت: اينها از ما مى‏خواهند كه علم غيب بدانيم!! در اين ميان خادمى از خانه بيرون آمد و گفت: نامه‏ها از فلان كس و فلان كس است و در هميان هزار دينار هست كه ده تا از آنها را آب طلا داده‏اند. آنها نامه‏ها و هميان را داده و به خادم گفتند:
هر كه تو را براى گرفتن هميان فرستاده ،او امام است جعفر بن على به نزد معتمد خليفه عباسى آمد و اين جريان را به وى گفت، معتمد مأموران خويش را فرستاد، خادمه صيقل نامى را از خانه امام گرفته و به او گفتند: آن كودك كجاست؟ او گفت: من اطلاعى ندارم ولى خودم حامله هستم، خواست با اين كار امر آن كودك (صاحب الامر) را پنهان دارد.
صيقل را به قاضى ابوالشوارب سپردند تا وضع حمل در نزد او باشد، در آن بين عبيدالله بن يحيى بن خاقان ناگهان از دنيا رفت و صاحب زنج در بصره قيام كرد، اين جريان اوضاع را آشفته نمود، صيقل از موقعيت استفاده كرده از خانه قاضى بيرون آمد وو الحمد لله رب العالمين لا شريك له .26

نمونه هایی از فضايل و سيره فردى

احسان عالى‏:

محمد بن على بن ابراهيم گويد: كار معاش بر ما تنگ شد، پدرم گفت: برويم محضر ابو محمد حسن عسكرى، گويند: آدم باسخاوتى است، گفتم: با او آشنايى دارى؟ گفت: نه، او را نمى‏شناسم و تا به حال او را نديده‏ام.
در راه كه براى ديدن او مى‏رفتيم پدرم گفت: اى كاش پانصد درهم به من مى‏داد، دويست درهم براى لباس، دويست درهم براى آرد و صد درهم براى مخارج. من هم در دلم گفتم: اى كاش مى‏فرمود به من سيصد درهم مى‏دادند، با صد درهم الاغى مى‏خريدم، صد درهم براى مخارج و صد درهم براى لباس، در اين صورت به طرف قزوين و همدان براى كار مى‏رفتم.
چون به در خانه آن حضرت رسيديم غلامى بيرون آمد و ما را با نام صدا كرد و گفت: على بن ابراهيم و پسرش محمد داخل شوند، چون به خدمتش رسيده و سلام عرض كرديم، فرمود: يا على! چه چپز سبب شده كه تا اين وقت از ملاقات ما تأخير كرده‏اى؟! گفتم: يا سيدى! مقيد بودم كه در اين حال تنگدستى محضر شما آيم.
و چون از خدمت ايشان بيرون آمديم غلامش آمد و به پدرم كيسه‏اى داد و گفت: اين پانصد درهم است، دويست درهم براى لباس، دويست درهم براى آرد و صد درهم براى نفقه، بعد كيسه ديگرى به من داد و گفت: اين سيصد درهم است، با صد درهم الاغ بخر، صد درهم براى لباس و صد درهم براى نفقه، به سوى جبل (همدان و قزوين…) و به طرف «سورا» 23سفر كن.
ابن كردى، راوى حديث مى‏گويد: او به «سورا» رفت و در آن جا زنى تزويج كرد و در يك روز چهار هزار دينار به خانه‏اش وارد شد، با وجود آن، قائل به وقف و از واقفيّه بود، به او گفتم: آيا دليلى روشنتر از اين به امامت او مى‏خواهى؟! گفت: راست مى‏گويى ولى ما در كارى و در گروهى هستيم كه به آن عادت كرده‏ايم.24
و نگارنده گويد: واى به حال او! خدا هدايتش كرده ولى هدايت خدايى را نپذيرفته است «و ما يغنى الايات و النذر عن قوم لا يومنون».
* * *

نمونه هایی از فضايل و سيره فردى

جريان فصد :

يكى از پزشگان نصارى به نام بطريق كه بيشتر از صد سال عمر داشت و در شهر «رى» مشغول طبابت بود مى‏گويد: من شاگرد دكتر «بختيشوع» پزشك مخصوص متوكّل بودم، او براى كارهاى مخصوص مرا مأموريت مى‏داد، روزى حسن بن على بن محمد عسكرى به او سفارش كرد كه بهترين شاگردانش را پيش او بفرستد تا با فصد (رگ زدن) از او خون بگيرد، او مرا براى اين كار برگزيد و گفت: ابن الرضا از من خواسته كه كسى را براى فصد (رگ زدن) پيش او بفرستم.
تو برو و بدان كه او در اين روز داناترين كس زير آسمان است، حذر كن از اين كه بر خلاف دستور او كارى كنى. من خدمت او رسيدم، فرمود: برو در فلان اتاق باش تا تو را بخواهم، من در وقتى كه وارد خدمت او شدم براى فصد و خون گرفتن مناسب بود. ولى او مرا در وقتى خواست كه براى «فصد» مناسب نبود.
طشت بزرگى حاضر كردند من رگ اكحل امام را فصد كردم، 21مرتب خون مى‏آمد تا طشت پر از خون گرديد، فرمود: خون را قطع كن، من رگ را بستم، خون قطع گرديد، امام دستش را شست و بست، فرمود به همان حجره برگشتم، براى من طعام زيادى گرم و سر آوردند و تا عصر در آنجا ماندم.
آنگاه مرا خواست و فرمود: رگ را باز كن، رگ را باز كردم، خون شروع به آمدن كرد تا طشت مزبور باز پر از خون گرديد، فرمود: خون را قطع كن، من خون را بستم، امام دستش را بست و مرا به همان حجره باز گردانيد، من شب را در آنجا ماندم.
چون صبح شد و آفتاب بالا آمد مرا خواست، باز طشت را حاضر كردند فرمود: خون را باز كن، من رگ را باز كردم، اين دفعه خونى مانند شير سفيد آمد، تا طشت پر گرديد، فرمود: خون را قطع كن، رگ را بستم، امام دست خويش را بست، مرا مقدارى لباس و پنجاه دينار داد و فرمود: اين را بگير و از كمى آن معذرت خواست، من آن را گرفته و برگشتم، به وقت برگشتن گفتم: آيا سفارشى نداريد؟ فرمود: آرى، آنان كه از «دير عاقول» با تو رفاقت خواهند كرد، با آنها خوب رفيق باش.
من پيش «بختيشوع» برگشته، جريان را باز گفتم، گفت :حكماء اتفاق دارند كه در بدن انسان بيشتر از هفت امناء خون نمى‏شود، 22 اين كه تو مى‏گويى اگر از چشمه آبى هم خارج شود عجيب است، عجيب‏تر از آن، جريان شير است، استادم به فكر رفت .
آنگاه سه روز مرتب كتابها را مطالعه مى‏كرديم تا براى اين واقعه نظيرى پيدا نماييم، ولى چيزى پيدا نشد، بعد گفت:
در عالَم نصرانيت داناتر به طب كسى نماند مگر راهبى در «دير عاقول»، آنگاه براى او نامه‏اى نوشت و جريان را گزارش كرد.
من نامه را به دير عاقول بردم و آن راهب را صدا كردم، از بالاى دير سر بلند كرد و گفت: تو كيستى؟ گفتم: شاگرد بختيشوع. گفت: نامه‏اى آورده‏اى؟ گفتم: آرى. زنبيلى از پشت بام با طنابى پايين فرستاد، نامه را در آن گذاشتم و بالا كشيد چون نامه را خواند، فى الفور پايين آمد و گفت: آيا تو اين فصد را انجام داده‏اى؟ گفتم: آرى. گفت: طوبا به حال مادرت. آنگاه قاطرى سوار شده و با من به طرف سامرآء آمد، چون به سامرآء رسيديم، ثلثى از شب مانده بود، گفتم: دوست دارى كجا بروى، آيا به خانه استادم يا به خانه آن كس؟ بعد به خانه ابن الرضا رفتيم، پيش از اذان به آن جا رسيديم.
غلام سياه پوستى در را باز كرد و گفت: كدام يك ازشما راهب دير عاقول هستيد؟ راهب جواب داد: من هستم فدايت شوم، گفت: پياده شو. بعد آن خادم به من گفت: اين قاطرها را نگاه دار. آن دست او را گرفت و به داخل خانه برد.
من در آن جا ماندم تا صبح شد و آفتاب بلند گرديد، ناگاه ديدم كه راهب خارج شد و لباس رهبانيت را انداخته و لباس سفيدى پوشيده و اسلام آورده است، بعد به من گفت: اكنون مرا پيش استاد خودت ببر. من از را به خانه بختيشوع بردم، استادم با ديدن او يه سويش دويد، و گفت: چه عاملى تو را از دين خودت بيرون كرد؟
گفت: مسيح را پيدا كرده و در دستش اسلام آوردم. گفت: مسيح را پيدا كردى؟! گفت: نه، بلكه نظير او را پيدا كردم، اين كار را در جهان جز مسيح كسى انجام نداده است!!! اين مانند آيات و براهين مسيح است.
نگارنده گويد: اين واقعه را علامه مجلسى رضوان الله عليه در بحار: ج 50 ص 261 از مختار خرائج: ص 213 نقل كرده است، مرحوم ثقة الاسلام كلينى آن را بطور اختصار در كافى: ج 1 ص 512 باب مولد ابى محمد الحسن بن على نقل مى‏كند و در آخر آن فرموده: «فقال لى ان هذا الذى تحكيه عن هذا الرجل فعله المسيح فى دهره مرة.»
مجلسى رحمة الله عليه در مرآت العقول در شرح حديث كافى، حديث خرائج را كه در بالا نقل شد، نقل فرموده و در آخر گويد:» و الظاهر اتحاد الواقعة و يحتمل التعدد». ناگفته نماند اين واقعه از مصاديق ولايت تكوينى است كه خداوند در اختيار اهل بيت عليهم السلام قرار داده بود، امام صلوات الله عليه مأموريت داشت با اين واقعه آن راهب را مسلمان نمايد.
* * *

نمونه هایی از فضايل و سيره فردى

تشريف بردن آن حضرت به گرگان‏:

جعفر بن شريف گرگانى گويد: سالى كه به حج مى‏رفتم در «سر من رأى» (= سامرّا) به خدمت امام عسكرى (ع) رسيدم، مردم آنجا مقدارى مال توسط من ارسال كرده بودند خواستم از امام بپرسم كه آن را به كجا تحويل دهم، حضرت پيش از سؤال من، فرمودند: آنچه آورده‏اى به خادم من، مبارك تحويل بده، اين كار را كردم.
بعد گفتم: شيعيان شما در گرگان به محضرتان سلام مى‏رسانند، فرمود: مگر بعد از حج به گرگان نخواهى رفت؟ گفتم: چرا، فرمود: از امروز تا صد و هفتاد روز به گرگان باز مى‏گردى، روز جمعه سوم ربيع الاخر در اول روز وارد آن جا خواهى شد، چون وارد شدى به آنها بگو كه در آخر همان روز من به آنجا خواهم آمد.
برو در هدايت و رشاد، بدان كه خدا تو را و ياران تو را در اين مسافرت سلامت خواهد داد، بسلامت به خانواده‏ات باز خواهى گشت. براى پسرت شريف پسرى به دنيا خواهد آمد، نام آن را صلت بن شريف بن جعفر بن شريف بگذارد، خداوند او را بزرگ خواهد كرد و از شيعيان ما خواهد بود.
گفتم: يابن رسول الله! ابراهيم بن اسماعيل جرجانى مردى است از شيعيان شما، به دوستان شما بسيار كمك مى‏كند، در هر سال بيشتر از صد هزار درهم در اين باره خرج مى‏نمايد و او يكى از ثروتمندان گرگان است. فرمود: خداوند به ابى اسحاق در مقابل احسانش جزاى خير بدهد، گناهانش را بيامرزد و به او پسر كامل الخلقه‏اى عطا فرمايد، به او بگو: حسن بن على مى‏گويد: نام پسرت را احمد بگذار.
من از خدمت امام مرخص شدم، خداوند مرا در سفر سلامت داد تا روز جمعه سوم ربيع الاخر در اول روز آنطور كه امام فرموده بود وارد گرگان شدم، دوستان به ديدار من آمدند، به من تهنيت مى‏گفتند. به آنها گفتم كه: امام صلوات الله عليه وعده كرده در آخر امروز به گرگان تشريف بياورد، آنچه لازم داريد بخواهيد و مسائل و حوائجتان را در نظربگيريد.
آنان چون نماز ظهر و عصر را خواندند همه در خانه من جمع شدند، به خدا قسم كه در يك حالت بى خبرى بوديم ناگاه ديديم كه امام تشريف آوردند و به جمع ما داخل شدند و پيش از ما به ما سلام كردند، ما از آن حضرت استقبال كرده، دست مباركش را بوسيديم.
امام صلوات الله عليه فرمودند: من به جعفر بن شريف وعده كردم كه در آخر اين روز به اين جا آيم، نماز ظهر و عصر را در سامراء خوانده با اينجا آمدم تا با شما تجديد عهد نمايم و الان به وعده خود عمل كرده‏ام، مسائل و حوائج خويش را بگوييد.
در آن وقت، اول نضربن جابر عرض كرد: يابن رسول الله! پسرم، جابر يك ماه است كه چشمش بينايى خود را از دست داده است، دعا كنيد كه خداوند بينياى او را باز گرداند. امام (ع) فرمود: او را پيش من آوريد، حضرت دست مباركش را بر چشم او كشيد، در دم بينايى خويش را باز يافت، بعد يكى پس از ديگرى آمده از حوائج خويش سؤال مى‏كردند، امام حاجاتشان را برآورد و براى آنها دعاى خير كرد و همان روز برگشت.20
نگارنده گويد: آمدن امام (ع) به گرگان نظير جريان على بن خالد و جريان آمدن تخت ملكه سباء به محضر سليمان است كه در حالات امام جواد (ع) گذشت، و شفا دادن آن حضرت نظير كار عيسى بن مريم (ع) است كه خدا درباره او فرموده: «و أبُرى الاكمه والابرص و أُحى الموتى‏ بإذنِ اللّه» (آل عمران: 49)، و خبر دادن از غيب از علوم خدايى است كه در اختيار آنان عليهم السلام بود.
* * *